وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی

زیباترین حسی که می شه توی زندگی درک کرد حس خداپرستیه

نقد داستان کوتاه اتاق شیشه ای من توسط علی علی بیگی

  • ۱۷:۱۹

علی علی بیگی متولد زمستان 66 در یکی از روستاهای آذربایجان همیشه سرد و برفی. کارشناسی برق الکترونیک در تبریز تمام خوانده و در ادامه کارگردانی سینما خواند. چند داستان کوتاه و فیلمنامه و نوشتن چند نقد و ساخت چندین فیلم کوتاه و فیلم مستند او از سال 86 تا به امروز رسانده‌اند. هنوز هم برای سایت ها و خبرگزاری‌ها مطلب، شعر و البته نقد می‌نویسد.

در پایگاه نقد داستان به نقد داستان نویسندگان تازه کار می پردازه که منم یکشونم ایشون دو تا نقد برای اتاق شیشه ای من نوشتند اولیش این بود:

با سلام. دوست عزیز خسته ‌نباشید. داستان احساسی‌تان را خواندم و باید اعتراف کنم که متاثر شدم. داستان شما ویژگی‌هایی دارد که آن را از سایر داستان‌ها متمایز می‌کند. احساسات در داستان شما در حد کمال است و باید اعتراف کرد که هر خواننده‌ای را تحت تاثیر قرار می‌دهد. احساسات یکی از ویژگی‌های مهمی است که در هر داستان باید باشد. هرچقدر این احساسات قوی‌تر باشد، داستان شما جذاب‌تر خواهد بود و مخاطب را درگیر خواهد کرد. عشق و نفرت را ما باید عمیقا در داستان لمس کنیم. اگر در داستان‌مان احساسات را نداشته باشیم انگار یک امتیاز بزرگ را از دست داده‌ایم. داستان شما نهایت احساسات را در خود دارد و این امتیاز کامل دریافت می‌کند.
نکته بعد این است که درست است در داستان احساسات خیلی مهم است، ولی نباید این دلیل بشود که ما خشونت و وحشی‌گری را به صورت عریان در داستان نشان دهیم. همه چیز در داستان‌ حد دارد. اگر فراتر از داستان برود، مخاطب را دل‌زده خواهد کرد. باید تدابیری می‌اندیشیدید که خشونت را این همه با آب‌وتاب نشان نمی‌دادید. مخاطب تا جایی با داستان می‌آید که تحملش را دارد. شما با شرح مفصل نوشته‌اید که ابتدا یکی‌یکی پاها و دست‌های جنین را جدا می‌کنند و بعد بدنش را دو تکه می‌کنند و خارج می‌کنند و بعد سرش را چند تکه می‌کنند! چقدر غم‌انگیز و وحشتناک است! این همه شرح رقت‌بار قتل کاملا زننده و بد است.
در مورد باورپذیری هم نمی‌دانم واقعا چطور یک جنین را سقط می‌کنند. واقعا این بلا را سر جنین می‌آورند؟ من که فکر کنم بعید است این‌طور سقط جنین کردن.
در مورد تنه اصلی داستان سوال اصلی اینجاست: چرا مرد دوست ندارد بچه‌دار شود؟ آیا فقط بخاطر اینکه او دختر دوست ندارد؟ اصلا قانع‌کننده نیست. اگر صد سال پیش بود و در یک روستای دورافتاده مرد بدوی و بی‌سواد و خشنی بود که دوست داشت پسر داشته باشد تا مثلا در مزرعه یا طویله کمکش کند و از آن‌طرف هم قحطی بود و نانی برای سیرکردن زن و بچه‌هایش پیدا نمی‌کرد، شاید بله قانع‌کننده بود که دخترش را سقط کند. ولی الآن ‌با معیارهای مرد داستان شما جور در نمی‌آید که شدیدا تاکید کند دختربچه باید سقط شود. حتما باید علت و دلیل قانع‌کننده داشته باشیم برای این اصرار بیش از حد مرد.
غیر از موارد بالا داستان شما تقریبا یک داستان خوب و کامل با معیارهای انسانی است. موضوعی که انتخاب کرده‌اید بشدت خوب و انسانی است. علاوه‌بر آن این موضوع کاملا همه‌گیر است و در سراسر دنیا همه مبتلا به این موضوع هستند. موضوع سقط جنین گریبان‌گیر همه کشورهای جهان است. نحوه پرداخت به موضوع هم خوب است. یک کار بدیع و نو. اینکه در عالم دیگری هستیم و از زن بازخواست می‌شود. هم‌چنین دختری که سقط شده الآن بزرگ شده است و شاکی از مادرش است. هرچند پرداخت‌تان به این موضوع کمی سطحی است. ما یک فضای خالی از همه‌چیز را در دنیای دیگر می‌بینیم. ما زیاد با متر و معیارهای دنیای دیگر آشنا نمی‌شویم، ولی تلاش شما در داستانی کردن عالمی غیر از این عالم ستودنی است.
جملات و دیالوگ‌هایی که دختر در اواخر داستان به مادرش می‌گوید هم هرچند کمی شعاری است، ولی بار عاطفی خیلی زیادی دارد که مخاطب را کاملا تحت تاثیر قرار می‌دهد. پایان‌بندی داستان‌تان هم تقریبا خوب است.
ضمنا در نظر داشته باشید که اساسا باید در این قتل، پدر به عنوان عامل محرک و هم‌چنین فردی که سقط را انجام داده است به عنوان قاتل اصلی هم مجرم اند. حتما باید اشاره ای به آنها میکردید که دادگاه آنها قبلا انجام شده یا بعدا رسیدگی خواهد شد.
با این حال داستان شما یک داستان خوب است که با بازنویسی مجدد و کم کردن حجم آن و اصلاح مواد فوق به یک داستان کوتاه عالی تبدیل خواهد شد.
با تشکر.

با این لینک:http://www.naghdedastan.ir/review/4701

و اینم دومیش:

با سلام. دوست عزیز داستان شما را خواندم و مجدداً لذت بردم. این داستان را من قبلاً خوانده بودم. ویرایش جدید این کار را خواندم که نسبت به قبل بهتر شده است. داستان شما یک داستان خوب و تاثیرگذار است. محاسن زیادی دارد که در تحلیل قبلیِ این داستان اشاره کردم. اشکالاتی که برای داستان فعلی‌تان می‌توانم اشاره کنم عبارتند از:
اولاً باید بگویم داستان شبیه خاطره شده است. داستان شما سه راوی دارد. ابتدا دانای کل است که شرح حال مادری را بیان می‌کند که در دنیای دیگری است و مورد بازخواست است. او متهم به قتل است. یک سوم داستان با راوی دانای کل می‌گذرد. بعد نوبت به روایت مادر می‌شود. این قسمت بیشتر شبیه خاطره است. پیشنهاد می‌کنم این قسمت را هم دانای کل بنویسید تا از خاطره‌بودن خارج شود. و نهایتاً به قسمت پایانی کار می‌رسیم که روایت دختر و در واقع مقتول است. این بخش نقطه اوج کار است که بسیار هم خوب نوشته شده است و مخاطب را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
مورد دیگری که می‌توانم اشاره کنم عدم فصل‌بندی داستان است. پیشنهاد می‌کنم حتماً داستان را فصل‌بندی کنید و با فاصله‌گذاریِ مناسب، فصل‌ها را از هم جدا کنید.
در مورد علت اصرار پدر بر سقط جنین، الآن معقول است. دلیل پدر این است که بچه احتمال دارد معلول به دنیا بیاید. اما قانع کردن مادر باید ذره‌ذره اتفاق بیافتد. مثلاً اول با آرامش به مادر توضیح دهد. یا مثلاً مادر را ببرد و بچه‌هایی که معلول‌اند را نشان او بدهد تا بلکه او قانع شود برای سقط. و در نهایت دعوا اتفاق بیافتد و مادر تصمیم بگیرد که بچه‌اش را سقط کند.
در کل داستان خوبی بود که خواندم. شخصیت خوب شکل گرفته است. اینکه شخصیت دارای خانواده پدری مذهبی است ولی شوهر غیرمذهبی دارد خوب درآمده است. این تضاد به خوبی در شخصیت‌تان جمع شده است کار را باورپذیر کرده است. شما خوب توانسته‌اید یک اتفاق را شروع کرده و خوب به پایان برسانید. اضافه‌گویی و حشو ندارید. شخصیت اضافه هم ندارید. گنگ ننوشته‌اید. ساده و سهل‌خوان نوشته‌اید که برای داستان‌تان امتیاز محسوب می‌شود. داستان‌تان تعلیق‌دار جذاب و عمیق است که مجال توضیح مفصل در این باره نیست.
با تشکر. به امید خواندن داستان‌های جدیدی از شما. موفق و سربلند باشید. تا می‌توانید داستان‌کوتاه بخوانید.

با این لینک:http://www.naghdedastan.ir/review/5090

داستان اتاق شیشه ای،یک داستان کوتاه از من

  • ۱۷:۱۴

دود اطرافش را فراگرفته بود. هرچه تلاش می کرد نمی توانست چیزی ببیند .بلند بلند صدا می زد : این جا کجاست که من رو آوردید ؟چرا کسی جواب نمی ده ؟ خسته شدم ! دیگه رمقی ندارم، تکلیفم رو مشخص کنید. دیگه طاقت انتظار کشیدن رو ندارم
هنگامی که پاسخی نمی یافت دوباره با همان صدای قبلی اما با ترس و لرز بیشتری شروع می کرد به داد زدن. کم کم بغض گلویش را گرفت . وقتی آن قدر صدا زد که مطمئن شد کسی به کمکش نمی آید بغضش ترکید و گریه اش گرفت رو کرد به سمت آسمان سیاه و بی ستاره بالای سرش و درحالی چیزی جز سیاهی نمی دید داد زد : خدایا چرا من ، مگه من چه کرده ام که مستحق چنین حالی ام...
هنوز داشت شکوه می کرد که شخصی از پشت سر دستش را روی شانه اش گذاشت. روی برگرداند ، دختر جوانی را دید که صورتش چنان ماه می درخشید و مظلومیت از چهره اش می بارید. دختر آرام و با متانت به او گفت: به من گفته اند تا شما را راهنمایی کنم بفرمائید از این طرف .
این اولین باری بود که مدت ها کسی به دادهای که می زد جواب می داد . ترسید آرام آرام پشت سر دختر شروع به حرکت کرد. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که خودش را نزدیک اتاقی شفاف که تصور می کرد اتاقی شیشه ای است مشاهده کرد. فضای اتاق از بیرون مشخص بود ، مردی جوان و خوش سیما روی صندلی نشسته بود و داشت ورق های کاغذیی را که روی میز قرار داشت را مطالعه می کرد . روبری مرد جوان و آنطرف میز هم دو صندلی مانند صندلی مرد جوان وجود داشت.
مردی که پشت میز درون اتاق نشسته بود . با سر به او اشاره کرد که داخل اتاق شود. قدم هایش را آرام تر کرد دختری که همراه او بود کمی جلوتر حرکت کرد و صندلی را که مقابل آن مرد جوان بود کمی عقب کشاند و گفت : بفرمائید ، بفرمائید بنشینید .
وقتی که نشست مرد این بار با دستش به دختر اشاره کرد که از اتاق خارج شود.
هنگامی که دختر از اتاق خارج شد . مرد گفت : من آماده ام که سخنان شما را بشنوم . چرا این قدر داد و بیداد می کردید؟
_چرا؟ معلوم نیست! خیلی وقت است که منو اینجا نگه داشتید. عدد ماه هایی که اینجا بوده ام از دست ام در رفته نه می فهم کی روز می شود ، نه می فهم کی شب چرا تکلیفم رو مشخص نمی کنید ؟
_از چند ماه که بیشتر اینجائید اما حالا که وقت سرگردانیتان تمام شده می توانیم تکلیفتان را روشن کنیم
مرد شروع کرد از روی همان چند ورق کاغذی که قبل از ورود زن مطالعه می کرد با صدای بلند بخواند:
نام : مینا
نام خانوادگی : صامتی
وضعیت پرونده : قرمز
علت : قتل نفس
زن تعجب کرد ، ابروهایش درهم رفت گفت :قتل نفس ؟ اشتباه می کنید . من کاری نکردم
_اینجا اشتباهی رخ نمی ده . بایستید تا با هم پیش بریم متوجه خواهید شد
بعد شروع کرد به خواندن ادامه پرونده :
مشخصات مقتول :
نام : ندارد
نام خانوادگی : آتشکار
نحوه قتل : قطع کردن موارد حیاتی بدن و چند تیکه کردن جسد
گره به ابرو های زن افتاد ، پیشانی اش را درهم کرد ، در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد تاجایی که می توانست دندان های به هم فشرده اش را از هم فاصله داد وقتی که درست و حسابی دهانش باز شده بود میان حرف بازپرس پرید و نگذاشت که صحبت هایش را ادامه بدهد ، با صدای بلندی که مانند جیغ زدن های زنانه بود گفت : من می گم اصلا کسی رو نکشته ام ، بعد شما اتهام تیکه تیکه کردن جنازه مقتول خیالی تون رو هم گردن من می ندازید؟خوبه ، خوب بلدید اینجا به مردم تهمت بزنید
مرد لبخند ملیحی زد و پاسخ داد : اینجا ما به کسی تهمت نمی زنیم بگذارید کمی پیش برویم کم کم مستندات پرونده رو هم ذکر خواهم کرد
شروع کرد به خواندن ادامه پرونده
آیا نسبتی بین قاتل و مقتول وجود داشته : بله
نوع نسبت : درجه یک
زن گویا که تازه متوجه قضیه شده باشد میان سخن مرد پرید و گفت : من خودم هم راضی نبودم...
مرد کف دستش را روبری زن گرفت و به او فهماند که نباید میان حرفش می پریده بعد به او گفت : حالا که قراره صحبت کنید ماجرا را از ابتدا تعریف کنید،از اول اولش
زن مِن و مِن می کرد و نمی توانست توضیح دهد مرد به او گفت : اگر نمی تونید حرف بزنید اشکالی نداره می خواید تمام اتفاقات را از همان اول ماجرا با هم ببینیم ؟
زن حرفی نزد اما چند لحظه بعد احساس کرد که اطرافش تغییر کرده.چینش اتاق شیشه ای از بین رفته بود حالا اطرافش را که مشاهده می کرد دیگر خبری از آن فضاهای قبلی نبود بلکه خودش را در اتاق خواب خانه اش می دید. کمی که دقت کرد شخصی دقیقا مانند خودش روی تخت خوابش خوابیده اول تعجب کرد . کمی جلو رفت . نزدیک که شد دستش را به بدنش زد اما دست از بدن زن رد شد . بازپرس که همراه او به این فضا آمده بود وقتی این صحنه را مشاهده کرد گفت : اینجا شما فقط برای مشاهده آنچه اتفاق افتاده حضور دارید و حق دخل و تصرفی ندارید .
از اینکه می توانست گذشته خودش را به این شکل تماشا کند تعجب کرد اما بعد خودش را جمع کرد و حواسش را به تماشای اتفاقات که مشاهده می کرد داد .
چند لحظه بعد خودش را دید که تازه از خواب بیدار شده و روی تخت نشسته بود.هنوز درست و حسابی چشمانش از خواب دیشب خالی نشده بود که احساس کرد دارد بالا می آورد سریع خودش را به دستشویی رساند تا ظهر سه چهارباری این اتفاق تکرار شد. بعد از خوردن نهار وقتی دید که این اتفاق ایستادنی ندارد. تلفنش را از کنار تختش برداشت و به تاکسی تلفنی تماس گرفت . چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدا زنگ به صدا آمد آیفون را برداشت و گفت : بفرمائید؟
_خانم تاکسی تلفنی ام ، شما تاکسی می خواستین ؟
_بله، لطفا چند لحظه ای صبر کنید الان می رسم خدمتون
کیف پولش را از میز کنار تخت برداشت و روسری نیلی رنگش را سرش کرد و روسری را به اندازه ایی که جلوی موهایش پیدا شود عقب کشید. نگاهی که به خانه انداخت وقتی مطمئن شد در و پنجره ها همگی قفل هستد از خانه بیرون زد . راننده که به خودروی سواری خود تکیه داد بود تا زن را دید سوار اتومبیل شد زن هم بعد کمی بعد از راننده سوار اتومبیل شد و خطاب به راننده گفت :آقا بیمارستان امین
_چشم
هنوز همان حالت تهوع را داشت حتی زمانی هم که داخل اتومبیل بود یکباری بالا آورد. اتومبیل کثیف شده بود برگشت و به راننده گفت :ببخشید شرمنده، بخاطر اینکه ماشینتون کثیف شده هر هزینه ای بگید تقبل می کنم
راننده پاسخ داد : خواهر نمی خواد ، مبارک باشه
زن تعجب کرد ! چه چیزی مبارک باشد اما به روی خودش نیاورد فقط گفت : ممنون
به بیمارستان که رسید یک ویزیت برای پزشک عمومی گرفت هنوز چند کلامی با پزشک صحبت نکرده و از احوالش نگفته بود که پزشک میان حرفاش پرید و گفت : نمی خواد نگران باشید مبارک باشه باردارید
تازه معنای کلام راننده را فهمیده بود . با تعجب پرسید : باردارم ؟
_ بله این ها نشانه های بارداریه. برای اینکه مطمئن بشم یک آزمایش براتون می نویسم برید انجام بدید
زن در حالی که داشت اتفاقات گذشته اش رو مشاهده می کرد رو کرد بازپرس که همراه او در این صحنه حاضر شده بود و گفت : نمی خوام ببینم ،خودم توضیح می دم این شکلی خیلی اذیت می شم
مرد گفت : چشم ، با اینکه گذروندن این مرحله الزامی اما اجازه داده شده که خودتون بگید
بعد آن فضای بیمارستان به یکباره محو شد و زن خودش را درست روی همان صندلی که قبلا نشسته بود دید . بازپرس هم به همان حال قبلی برگشته بود یعنی روی همان صندلی روبروی زن. مرد گفت: می شنوم
زن شروع کرد به صحبت کردن :
حدس اولیه دکتر صحیح بود من باردار بودم یه ماهی می شد . نمی دونستم باردار بودن چه حسی داره و اصلا تا حالا بارداری رو درک نکرده بودم. حس غریبی بود اینکه احساس کنی حداقل تا چند ماه همه جا یک نفر همراه توهه ، از تو جدا نمی شه و زندگی اش به تو وابسته است.حس غریب اما دوست داشتنیه
صابر شوهرم اینجا نبود و برای کار رفته بود عسلویه ، تصمیم گرفتم تا برگشتنش صبر کنم و بعد یک مرتبه غافلگیرش کنم. دو ماهی بیشتر گذشت تا صابر از عسلویه برگشت تو این مدت پیش پدر و مادرم می رفتم و پدر و مادرم تنها کسانی بودند که از قضیه خبر داشتندحتی خانواده صابر هم خبر نداشتند وقتی که صابر اومد خونه ، کمی چاق شده بودم ، لپ هام گل انداخته بود ، تن لاغرم کمی گوشتی شده بود خیلی زیاد نبود اما به قدری بود که به راحتی معلوم باشه حتی صابر توی همان نگاه اولش متوجه شد و ازم پرسید : مینا احساس نمی کنی کمی چاق شدی؟
دستم رو گذاشتم روی شکمم و کمی تکونش دادم بعد خودمو به ندونستن و تعجب زدم گفتم : راست میگی های چاق شدم اما خدا بده از این چاق شدن ها
صابر تعجب کرد ازم پرسید : تو که چاق شدن رو دوست نداشتی پس چرا می گی خدا بده چاقی ؟ رفتم جلو وقتی شونه به شونه اش شدم گوشم رو گذاشتم در گوشش و به آرومی و با یه لحن شیطنت آمیزی گفتم : آخه این چاقی بخاطر اینکه بچه جنابعالی داخل شکم ما حضور به هم رسانده اند
کمی عقب عقب رفت مشخص بود حسابی تعجب کرده بعد از اون که به خودش آومد پرسید:جدی می گی
منم زدم زیر خنده و گفتم:دیوانه ای ها آخه شوخی برام چیه می خوای برات سند بیارم
تا حالا این قدر خوش حال ندیده بودمش.اصلا نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم،آنقدر حواسش بهم جمع بود که آرزو کردم برای همیشه باردار باقی بمونم شاید خنده دار باشه اما واقعا آرزو کردم
خیلی اون روز ها رو دوست داشتم اما حیف که روز های خوب زود تبدیل شدند به روز های بد،خیلی بد
فکر کنم حدودا هفته شانزدهم بارداریم بود که رفتیم سونوگرافی و غربالگری،جایی که آرزو می کردم ای کاش هرگز نمی رفتیم.بچه دختر بود یک دختر خوب، دوست داشتنی اما با یه ایراد،شاید با یه ایراد.دکترا احتمال می دادند بچه ممکنه با ماندگی ذهنی به دنیا بیاد.
دکترا فقط گفتن ممکنه،فقط خواستن حواسمون رو بیشتر جمع کنیم و تحت پیگری باشیم و می گفتند احتمال درمانش هم هست اصلا احتمال اشتباه کردنشون هم زیاده اما صابر ، صابر قبول نکرد از مطب که بیرون اومدیم گفت : باید بچه را سقط کنی
تعجب کردم فکر کردم داره شوخی می کنه بهش گفتم : چی ؟
_ گفتم باید بچه رو سقط کنی
ابروهام رو تو هم کردم و گفتم : اصلا شوخی جالبی نیست
_ شوخی کدومه؟ می گم باید بچه رو بندازی
_چرا اونوقت؟
_توقع نداری که یه عقب مونده ذهنی رو تا آخر عمر دنبال خودم این ور و اون ور ببرم که
_ اولا مگه نشینیدی دکتر چی گفت،گفت احتمال داره دوما گفت اگه اتفاق بیفته هم احتمالش هست درمان بشه سوما اگه هیچ کدوم از این ها هم نباشه من قبول نمی کنم بچه سقط بشه حتی اگه عقب مونده باشه
_چی می گی این دکترا این ها رو نگن چی بگن اگه نشد اگه خوب شد اگه شد چی؟آگه خوب نشد چی؟ اصلا تو تا حالا عقب مونده ای دیدی که درمان بشه؟
_اثلا عقب مونده من نمی خوام بچه ام رو سقط کنم
عصبانی شده بود خیلی کم می شد اینجوری بشه . اما حالا یکی از همون خیلی کم ها پیش آومده بود با صدای بلند بهم گفت : غلط می کنی اینکار رو نمی کنی
درگیری کلامی بینمون بالا گرفت به حدی که دیگه نتونستم تحمل کنم راهمو جدا کردم یه تاکسی گرفتم و خودم رو روسوندم به خونه اولش فکر می کرد قضیه رو بیخال میشه اما بیخیال نشد تمام وقت هایی که توی خونه بود همین حرفاشو تکرا می کرد ول کن ماجرا گفت چند باری هم کارمون به دعوا و درگیری کلامی کشید اما دفعه آخر کار از این هم بالاتر رفت عصبانی شد و کتکم زد منم از خونه بیرون زدم.
طرف های ساعت ده ، یازده شب بود نمی دونستم برگردم خونه یا نه ؟تصمیم گرفتم بر نگردم و برم خونه پدر و مادرم تلفنم همراهم بود یک تاکسی آنلاین گرفتم . سوار تاکسی که شدم راننده از سر و وضع ام متوجه شد که کتک خوردم پرسید : آبجی چی شده ؟ چرا سر و صورتتون خونی ؟ نکنه خدای نکرده کسی مزاحمتون شده ؟
حالم خوش نبود و حال و حوصله جواب دادنم نداشتم . نمی دونم فکر کرد نشنیدم یا اینکه فضولیش گل کرده بود یکبار دیگه پرسید منم نه گذاشتم نه برداشتم بهش گفتم :فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه ؟ اشتباه می گم؟
جواب نداد ، تا وقتی هم که رسیدیم حرفی نزد وقتی پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم پدرم پرسید : بفرمائید؟
حالم خوش نبود بغض گلوم رو گرفته بود اما خودم رو جمع کردم گفتم : مینام پدرجان در رو باز می کنی؟
وقتی رفتم داخل پدر و مادرم تعجب کردند پدرم پرسید: کی این بلا رو سرت آورده ؟
پدر و مادرم دل خوشی از صابر نداشتن ، از همون اولم با ازدواج من و صابر مخالف بودن . ناف پدر و مادرم رو توی مسجد و هیئت بریده بودن اما صابر اصلا اعتقادی به این مسائل نداشت ، برا همین پدرم به صابر جواب رد دادن ، نه یکبار بلکه چندین بار . اما نه صابر ول کن ماجرا بود نه من ، ما واقعا هم دیگه رو دوست داشتیم . من اونقدر کلنجار رفتم تا خونواده ام قبول کردند البته من مثل صابر نبودم ، مثل پدر و مادرمم نبودم یعنی کلیت دین و این چیزا رو قبول داشتم ، نمازم رو می خوندم ، محرم ها هم عزاداری می رفتم، ماه رمضون رو هم چند روزش رو روزه می گرفتم اگرچه از وقتی با صابر ازدواج کرده بود کم رنگ شده بود ولی هنوز یک چیزهایی درونم بود .به همین دلیلی که گفتم نمی خواستم جلوی پدر و مادرم اسم صابر رو بگم و رابطه شکرآب بین صابر و پدر و مادرم رو از این بدتر کنم بنابرین گفتم : خوردم زمین
_آخه چه جوری خوردی زمین که صورتت به این حالت افتاده
_حواسم نبود پام پیش خورد و با صورت از پله افتادم زمین
_دروغ نگو بچه من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم راستش رو بگو ، نکنه صابر کتکت زده ؟
_نه دروغ کجاست. باور کنین دارام راستش رو می گم
مادرم پرید وسط و گفت : یک دفعه خوردی زمین و بعدش هم تصمیم گرفتی این وقت شب تنهایی بیای خونه ما اونم با این وضعت
بغضی که سعی می کردم نشونش ندم شکست گفتم : می خواین راستش رو بدونین، آره صابر کتکم زده ، راحت شدین ، خوشحالین الان ؟ حالا ولم کنید تو رو خدا بزارید به درد خودم بمیرم. اصلا نباید می آومدم اینجا
راهم گرفتم که بیرون برم پدرم دستمو گرفت و گفت : ما این حرف ها رو نمی زنیم که اذیتت کنیم فقط می خوایم بدونیم چرا دست روت بلند کرده همین، البته اگه نمی خوای بگی نگو؟
_هیچی!! می گه باید بچه ات رو بندازی من بچه عقب مونده نمی خوام نمی خوام منم گفتم نه
_ چی می خواد این هدیه خدا رو بندازی اونوقت تو می گی هیچی ؟
_خدا می دونه که من راضی نیستم و جلوشم ایستادم ، مطمئن باشید بازم جلوش می ایستم
چند روزی که گذشت فهمیدم صابر از حرفش پائین نمی آد حتی تهدید کرد که اگه بچه رو نندازم طلاقم می ده
بازهم مخالفت کردم اما از طلاق گرفتن از صابر می ترسیدم دوستش داشتم با خودم می گفتم صابر اهل اینکار نیست. اما اشتباه می کردم چون چند روزی که از قهر کردن من و رفتنم به خونه پدرم گذشت صابر باهام تماس گرفت و گفت پنجشنبه همین هفته بیا محضر طلاق بگیریم ، فکر می کردم شوخیه ، اما وقتی که تا پای محضر هم اومد ترسیدم ، نمی دونم چی شد که پا پس کشیدم گفتم قبوله ، میریم بچه رو سقط می کنیم . با خودم گفتم اشکال نداره یه بار دیگه بچه دار می شیم این دفعه نشد که نشد حداقل صابر کنارم می مونه تازه الانم که هنوز به دنیا نیومده و جونی نداره که بترسم و بخوام ازش بگیرم. اصلا خودم به درک اگه این بچه به دنیا بیاد کی می خواد بزرگش کنه ؟ این بچه به دنیا نیومده میشه بچه طلاق ، بحث محبت بین من وصابرم که وسط نباشه بچه بی پدر خودش یه ناجوانمردی در حق بچه اس
سقط کردن بچه انتخاب سختی بود انگار یک گوشه از تنم جدا می شد اما گویا این بهترین راهی بود که داشتم . به پدر و مادرم خبر ندادم چون می دونستم که مخالفت می کنند.با صابر رفتیم بیمارستان پیش همون خانم دکتری که این چندماه پیشش می رفتم . خانم دکتر اخم کرد ، صورتش قرمز شد و با عصبانیت برگشت بهم گفت : اولا این کار خلاف قانونه و تا سقط جنین دلیل پزشکی نداشته باشه ما نمی تونم بچه رو سقط کنیم در ضمن هم این بچه بیش از چهار ماهشه الان یه انسانه که دارای روحه ، یه انسان مثل من مثل شما ، اگرچه که قبل از این چهار ماهم کشتن بچه حرامه اما الان این بچه می فهمه ، احساس می کنه ، روح داره
دلم لرزید دو به شک شدم . شک هایی که داشت اذیتم می کرد . شک داشت آتیشم می زد. اما دیگه تصمیمم رو گرفته بودم باید بین زندگیم و بچم یکی رو انتخاب می کردم ، زندگیم رو انتخاب کردم.
صابر یکی دو روز بعد از این اتفاق اومد دنبالم . گفت آدرس یه جا برای سقط جنین پیدا کرده ، قانونی نیست اما مطمئنه . حرفی نزدم قبول کردم که بریم ، وقتی به آدرسی که صابر داشت رسیدیم تعجب کردم آدرس ، آدرس یه ساختمان مسکونی بود و سقط جنین هم توی یکی از این طبقات ساختمان اتفاق می افتاد . دیوارهای ساختمان پر بود از لکه های خونی، یه تخت و مقداری وسایل جراحی که روی میز کنار تخت بود به من فهموند که اینجا زیاد هم مطمئن و امن نیست اما به هر حال دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. روی تخت که رفتم ، بیهوش که شدم ، دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه بلند شدم
بازپرس جلوی ادامه دادن حرف های زن رو گرفت و گفت : بگذارید از اینجا به بعدش رو کس دیگری نقل کنه
صداش رو کمی بالا برد و گفت : داخل شین لطفا
همان دختر خوش سیمایی که زن را تا اتاق همراهی کرده بود داخل اتاق شد.مرد جوان به صندلی ای که کنار زن بود اشاره کرد و گفت : بفرمائید بشینید
دختر روی صندلی نشست . مرد جوان رو به دختر جوان کرد و گفت : شروع کن
دختر زبان گشود :
یکباره احساس وجود کردم ، حس زندگی و زنده بودن رو به خوبی درک می کردم احساس می کردم که در امن ترین جای دنیا یعنی در رحم مادرم هر لحظه در حال شکل گرفتن بودم.
مدتی که گذشت صدا ها را هم می فهمیدم ، نه همه صداها اما بودند صداهایی که با گوشت و پوست احساس می کردم صدای آشنا چیزی یا کسی به نام مادر. اوایل به خوبی احساس می کردم که امید وعشقی که در قلب من موج میزد ریشه در امید و عشقی داره که مادرم در قلبش و با عواطفش به من منتقل می کرد . امید و عشقی که من رو هر روز تشنه تر به حیات و زندگی می کرد . صداها کم کم تغییر کرد. جنس کلمات عوض شد دیگه کلمات بار عشق و مهربانی نداشت بلکه می شنیدم که مردی منو بار اضافی می خوند مردی که حسی از درونم می گفت پدرته اما با این حال برام غریبه بود ، خیلی غریبه
نمی دونم چرا و چطور اما کم کم داشتم احساس می کردم که احساس و عاطفه مادرم نسبت من کم تر و کم تر می شد . داشت این اتفاق در من هم اثر می گذاشت مادرم کم کم داشت برای من غریبه می شد هر چه می گذشت احساس می کردم حس من به مادرم به حسی که به پدرم داشتم نزدیک و نزدیک تر می شد . سعی کردم که جلوی این فاصله افتادن رو بگیرم ، سعی کردم که با مادرم صحبت کنم تا اندازه فاصله که بین من و مادرم افتاده رو کم کنم اما هر چه کردم نشد. جریان داشت دقیقا عکس خواسته های من پیش می رفت هر چه جلو می رفت نه تنها فاصله کم تر نمی شد بلکه بیشتر و بیشتر هم می شد. بین خودم و مادرم سدی را احساس می کردم که نمی گذاشت حرفام رو به مادرم بزنم اون وقت نمی دونستم این سد چیه اما بعدها فهمیدم اون سد احساس و عاطفه بیش از حد مادرم به پدرم بود ، احساسی که حدش از حد قتل فرزندش و محرمات الهی هم بالاتر بود . اما حتی با این سد هم باز نا امید نشدم امیدوار بودم که مادرم دوباره با همون احساس قبلی به من نگاه کنه و آغوشش رو دوباره برای من باز کنه اما مادرم امیدم رو ناامید کرد . زمانی که مادرم داشت عمل سقط جنین رو انجام می داد فقط درد می کشیدم و چیز زیادی نمی فهمیدم . اما وقتی که به اینجا آومدم و اون اتفاق رو با چشم های خودم دیدم تازه متوجه شدم این دردها برای چی بود. وقتی مادرم بیهوش شد اول یه لوله شیشه ای رو داخل رحم مادرم کردند و مایع آمنیوتیک که اطراف من بود و آبی برای زنده بودن من مورد نیاز بود باهاش کشیدن ، هنوز یادمه که داشتم تقلا می کردم و با تمام وجودم مادرم رو صدا می زدم . چندین بار صدا زدم : مامان ، مامان ، مامان ، اما جوابی نگرفتم ، مادرم کمکی بهم نکرد . وقتی کارشون با اون میله تمام شد یک وسیله فلزی که شبیه قیچی اما با لبه های پهن تر رو داخل رحم مادرم کردند زنده بودم ، نفس می کشیدم ، حس می کردم و می فهمیدم اما به هیچ کدوم از این ها توجه نکردن اون وسیله فلزی چند بار داخل و خارج شد تا بالاخره
دختر نمی خواست ادامه بدهد درمیان هق هق گریه اش با هر سختی بود آرام گفت:تا بالاخره همه اعضای بدنم رو با اون میله خارج کردند این بلایی بود که خیلی های دیگه مثل مادر بر سر بچه های خودشون می یارن
مادر یکه خورد. انتظار شنیدن چنین کلماتی را نداشت. درحالی که اشک چشمانش روی گونه هایش می ریخت با همان حالت بغض و گریه گفت : بخدا من نمی دونستم دخترم، حلالم کن . شرمنده ام نمی خواستم این اتفاق بیفته
دختر مادرش در آغوش گرفت و سخت فشرد مدتی که گذشت دختر گفت : آخیش ، مامان حسرت بغل کردنت داشت می کشتم راستش عمرم ، عزیزم ، مادرم ، من بمیرم گریه هات رو نبینم من نمی خواستم اذیتت کنم من فقط می خواستم بگم کاش می گذاشتی به دنیا می اومدم و یکباره می کشتیم . اصلا آتیشم می زدی اما تکیه تکیه ام نمی کردی اون هم تو جایی که من امن ترین نقطه عالم می دونستم. خیلی سخته که بدونی نه مادرت تو رو می خواد ، نه پدرت چشم دیدنت رو داره . مامان ای کاش به من فرصت حیات تو دنیا را می دادی تا بتونم رشد کنم ، زندگی کنم ، بچه دار شم . راستی اگه بچه دار می شدم هیچ وقت تیکه تکیه اش نمی کردم. حداقل براش اسم انتخاب می کردم تا اگه خودم با دستای خودم کشتمش بی اسم نباشه
مامان هرشب با حسرت شنیدن صدات ، حسرت اینکه یه بار صدام بزنی یا اینکه حتی یه بارم که شده برام لالایی بخونی خوابم می بره ، حسرت اینکه یه بار بهم بگی دخترم ،یه بار نوازشم کنی ، مثل بقیه مادرها یه بار موهامو مرتب کنی
مرد جوان وسط حرفشان پرید و گفت : خانم مینا صامتی پرسیدید اینجا کجاست که چندماه داخلشید. اینجا برزخه و مخصوص افرادیه که هنوز تکلیفشون مشخص نشده . انسان هایی مثل شما ، البته آدم های که اینجا بلا تکلیف و منتظر می مونند گاهاً صدها و هزاران سال صبر می کنن اما دخترتون از ما خواستن که پرونده شما و پدرش رو زودتر بررسی کنیم و تمومش کنیم.بعد پرونده ای رو به زن نشان داد و گفت: این هم پرونده شوهر شماست که بعد از شما قراره بهش رسیدگی بشه اما وضعیت شما:پرونده زندگانی شما در دنیا بخاطر این قتل اون هم به این شکل فجیع دارای شرایط نامطلوبیه. از اونجایی که در این پرونده دو شاکی وجود داره رضایت هر دو شاکی شرطه ، یکی خداوند متعال به دلیل معصیت که کردید و یکی دخترتون
بعد رو به دختر کرد و گفت : شما شاکی پرونده اید آیا خواهان محاکمه مادرتون هستید یا که می بخشید ؟
دختر سرش را پائین انداخته بود چند دقیقه ای گذشت اما جواب نداد مرد دوباره سوالش را تکرار کرد اما باز هم پاسخی دریافت نکرد وقتی برای بار سوم سوالش را تکرار کرد دختر سرش را بالا آورد مرد متعجب شد اشک شبیه باران از چشمان دختر جاری بود دختر رویش را سمت مادر کرد. مادر تا دخترش را در این حال دید سرش را به نشانه خجالت پائین آورد اما دختر دستش را زیر چانه مادر قرار داد و سر مادر را بالا آورد و نگاهش را به چشم های مادرش دوخت . اشک چشم های مادر هم چیزی از اشک های دختر کم نداشت دختر دستش را از زیر چانه مادر برداشت و با بند انگشتش شروع کرد اشک های چشمان مادرش را پاک کند و مادر با دستش انگشت دخترش رو گرفت و محکم فشرد و گفت : مادر ببخشم ، اصلا نه نمی خواد ببخشی کی حاضر همچین مادری رو ببخشه ، مادر غلط کردم اگه نمی بخشیم ولی تو رو خدا حداقل ازم متنفر نباش
اشک از چهره هر دو جاری بود ، دختر سر مادر را به شانه های خود تکیه داد و سرش را رو به آسمان بلند کرد . دستش را از دست مادرش جدا کرد و دو دستش را بالا آورد و گفت: ((ربنا اغفرلی و لوالدی و للمومنین یوم یقوم الحساب))

رهش اثری از رضا امیرخانی؛ جالب آری اما جذاب نه

  • ۱۰:۰۶

رهش کتابی که برخی آن را تا قله قاف بالا می برند و برخی (البته به تعداد انگشتان دست) آن را یک تسویه حساب سیاسی می دانند نه بیشتر جایی یکی از نویسندگان یک سایت خبری آن را ضعیف ترین اثر امیرخانی می خواند و اصلا داستان نمی نامدش و جایی دیگر داستان نویس زبده ای مانند محمدرضا بایرامی آن را یک کتاب ویژه و خاص می داند اما به نظر هیچ کدام از نگاه یک مخاطب با کتاب برخورد نکرده اند. همان مخاطبی که محمد رضا بایرامی از عامه پسند بودنش انتقاد می کند اما مخاطب است دیگر چه عامه پسند چه غیر عامه پسند!

رهش اثر رضا امیرخانی

احساس می کنم این نوع نگرش در نقدهاست که مردم را به خواندن نقد ها ترغیب می کند و برای آن ها مفید و فایده مند واقع می شود

البته نقد آقای بایرامی نویسنده قوی کشورمان هم در زاویه دید خودش جالب و خواندنی است اما احساس می کنم نقد یک تئورسین اجتماعی یا سیاسی است تا یک نویسنده(برای خواندن نقد آقای بایرامی آدرس mshrgh.ir/839570 را در مرورگر خود وارد کنید)

و باز صد البته نقد مخالفان اثر امیرخانی هم مانند  مهدی خانعلی زاده(https://b2n.ir/naqd1) یک نقد سیاسی است نه نقدی که از دید یک مخاطب معمولی و مفید فایده برای او باشد

سعی می کنم با کمترین واژه ها نقدی مفید فایده برای مخاطب ارائه دهم بنابرین ادامه مطلب را از دست ندهید (هرچند دوسال از انتشار اثر می گذرد اما ان شاء الله مفید فایده خواهد بود)

 

داستان فقیر امانتدار بخش 9

  • ۲۰:۰۵

((چهارصد سکه طلا! تازه او گفت که ارزش این انگشتر بسیار بیشتر از این است . چرا باید چنین گنجی را به این آسانی از دست بدهم من که زحمت کشتن یک نفر را به خودم داده ام او را هم می کشم، هم چهارصد سکه را صاحب می شوم هم انگشتر باقی می ماند . اگرچه که هیچ معلوم نیست شاید دارایی او خیلی بیش از این ها باشد))

فکر و خیال، فضل را به کشتن ترغیب می کرد، خنجری را که هنوز اثرات خون عمران بر آن بود را از زیر شال که دور کمرش پیچیده بود درآورد و در آستین هایش پنهان کرد .پله ها را با آرامی و به گونه ای که فیض متوجه نشود پائین آمد. فیض به او سلام کرد اما او به جای جواب یقه اش را گرفت و خواست که خنجر را بر سینه اش فرود آورد که ناگاه عبدالله با چوبی محکم بر پشت سر او زد و او نقش بر زمین شد.

((در حال سخن با فیض بودم که احساس کردم قدم هایی نزدیک به زیرزمین می شود به فیض اشاره ای کردم و پنهان شدم وقتی فضل پائین آمد و گریبان فیض را گرفت فرصت را غنیمت شمردم و با چوبی محکم بر فرق سر او کوبیدم))

***

_عبدالله ، باز هم می گویم ، دوست دارم نزد من بمانی و مباشر من باشی

_مرا فضای کاخ سنگین می آید ، کوخ را بیش از کاخ دوست می دارم ، در همین دو هفته ای که کاروانسرا  را ندیده ام حسابی دلم برایش تنگ شده است.آنجا راحت ترم.

_در این دو هفته ، هر چه گفتم افاده نکرد ، پس اگر این مکان را دوست نمی داری دیگر اصرار نمی کنم اما تنها با دو شرط به این امر راضی می شوم

_بفرمائید

_وارثانِ صاحب آن کاروانسرا را یافتم و آنجا و مقدار زیادی از اطراف آن را خریدم ، به دلیل گسترش شهر به گونه ای که اکنون فاصله بین شهر و آن کاروانسرا تنها سه فرسخ است ، کاروانسرا دیگر آنجا رونقی ندارد پس تصمیم گرفتم با همان بیست جریب اضافه دستور به ساخت خانهِ باغی بزرگی را بدهم که خانه اش محل آسایش و باغ بزرگش محل درآمدت شود

_خانه و باغی به این بزرگی برای من زیاد است، من یک نفرم و چنین زمین بزرگی را توان مدیریت ندارم

_لازم نیست تو کاری بکنی ! من خود چند غلام و کنیز به تو هدیه می دهم تا کارهایت را انجام دهند

_نمی توانم بپذیرم.

_اگر نپذیری نمی گذارم از اینجا بروی تازه هنوز یک شرط دیگر هم دارم

_پس خانه ی بزرگ را لازم نیست باغ بزرگی باشد که از درآمد آن به فقرا برسد

_ خانه بزرگ را لازم داری ، همسرت چه می شود نمی توانی که او را در اتاقکی مهمان کنی

_ همسر! من که همسری ندارم

_شرط دوم همین است ، خواهرم آمنه، دختری اهل فضل است که اشراف بسیاری خواهان وصلت با اویند، اما آنها او را بخاطر جایگاهش می خواهند نه خود او

_از کجا می دانی که من اینچنین نباشد

_تو آزمایشت را پس دادی؟

_اگر او نخواهد که به همسری من درآید چه ؟

_ من با آمنه سخن گفتم او به این وصلت راضی است

_نمی دانم که تاکنون این موضوع را فهمیده ای یا نه من شیعه ام با این مطلب مشکلی نداری؟

_بالاتر از شیعه و سنی بودن آن است که هر دو مسلمانیم، چی مشکلی دارد وصلت مسلمان با مسلمان؟

_سلّمنا! ما تسلیم شدیم ، از این مطلب بگذریم فضل را چه شد

_ او را به قاضی القضات شهر سپردیم چون مرا مجروح ساخته بود و اموالم را ربوده بود به حبس محکوم شد،حبسی طولانی

_تو فرزند امیر این سرزمینی می توانستی دستور بدهی تا بدون حکم سرش را از تنش جدا کنند چرا چنین نکردی ؟

_نکند این گمان را داری که علی علیه السلام تنها متعلق به شماست ، ماهم از رسم علی چیزهایی فراگرفته ایم مثلا ماجرای دزدیدن زره حضرت توسط آن شخص یهودی

عمران عبدالله را در آغوش گرفت سپس او را به اتاق خویش برد و به عبدالله گفت : انگشتت را جلو بیاور

_نمی خواهد ، محبت تو همه گونه مرا شرمنده ساخته است

_این ربطی به محبت ندارد هدیه ازدواج توست

عبدالله انگشتش را جلو آورد و عمران انگشتر را در انگشت عبدالله کرد .عبدالله گویا مطلبی را بخاطر آورده باشد به عمران گفت : راستی ، از آن سکه که هزینه تیمارت شد یک سکه باقی مانده است آن را چه کنم

عمران لبخندی زد و گفت : مگر می شود جز به امنتداری اینچنین، عروسی عفیف را به امانت سپرد.

داستان فقیر امانتدار بخش 8

  • ۲۰:۰۰

ادامه داستان:

((واقعا که بغداد شهری زیباست ، هربار که بر آن داخل می شدم رویایی زندگی در آن را می پروراندم اکنون زمان آن است که این رویا را جامه حقیقت بپوشانم ، بگذار ابتدا هیزم های عبدالله را بفروشم سپس می روم انگشتر زیبای عمران را هم می فروشم . راستش دلم برای سادگی عبدالله تنگ می شود. چه کسی را می توانم مانند او بیابم که هیزم هایش را به من می دهد تا آن ها را بفروشم و قرض پدرش را به اسماعیل سبابی بدهم در صورتی که اسماعیل یکسالی است که مرده است .))

فضل سراغ مغازه انگشتری را از اهالی بازار گرفت تا به در حجره جناب فیض رسید وارد بر حجره فیض شد و او را صدا زد فیض جلو آمد او به فیض گفت : سلام ، انگشتری دارم که آورده ام برای فروش

_می توانم آن را ببینم

_بله ، حتما

سپس انگشتر را از پر شال خود بیرون آورد و نشان فیض داد

_انگشتری بسیار گرانبهاست ! سنگ یاقوتی با خطاطی بسیار دلنواز، چنین انگشتری بسیار قیمتی است. این انگشتر تنها در خانواده های اشراف و یا در دست افراد بلندمرتبه حکومتی دیده می شود آیا کسی آن را به شما داده تا بفروشید

فضل مضطرب شد ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت: بله ، بله این انگشتر هدیه جناب وزیر است به بنده

_من این انگشتر را چهارصد سکه طلا از شما می خرم ، قیمت آن بیشتر از این است ولی من بیش از این ندارم

فضل باغی را که در نزد خود تصور می کرد بزرگتر و بزرگتر دید چهارصد سکه مقدار بسیار زیادی بود درنگ نکرد سریع جواب داد: اشکالی ندارد همین ، مقدار کفایت می کند

_پس اجازه بدهید تا از پائین برایتان بیاورم

عبدالله هم که داشت زیر زمین را جارو می زد از صدای فضل تعجب کرد ، وقتی شنید که درباره چه سخن می گویند احتمالی را که قبلا داده بود تبدیل به یقین کرد و مطمئن شد که عمران را فضل مجروح کرده زیرا مشخصات انگشتر ، مشخصات انگشتری بود که پیشتر در دست عمران دیده بود عبدالله ترسید که اگر فضل او را ببیند پا به فرار بگذارد. داشت با خود می اندیشید که چگونه او را به دام بیندازد عبدالله هنوز در فکر بود که ناگهان با صدای فیض از فکر بیرون آمد

_ عبدالله کجایی ! هرچه تو را صدا می زنم جواب نمی دهی . شخصی آمده است و انگشتری را که من خود برای پسر خلیفه ساخته ام آورده است. چند روزی است که خبر گمشدنش توسط مامورین خلیفه پخش شده است. گمان می کنم که او بداند فرزند خلیفه کجاست من او را سرگرم می کنم تو برو و ماموران را خبر ده

 

عبدالله تعجب کرد ، حق هم داشت او تازه متوجه شده بود که عمران پسر خلیفه پاسخ داد :من نمی توانم،او من را به خوبی می شناسد اگر من را ببیند یقینا متوجه می شود و می گریزد

_او تو را از کجا می شناسد و گیرم که بشناسد چرا باید از تو بگریزد؟

_حواستان باشد صدایتان را بالا نبرید تا او صدای ما را نشنود ولی در خصوص سوالتان، شرح آن مفصل است برایتان خواهم گفت ولی اکنون زمانش نیست حال همین مقدار بدانید که او با دیدن من پا به فرار خواهد گذاشت.

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 7

  • ۱۹:۵۷

ادامه داستان:

او را بر دوش کشیدم و پارچه ای که طعامم را در آن نهاده بودم به بازوی او بستم تا نیفتد.از چاه تا شهر یک فرسخی راه بود ولی با تحمل وزن عمران سه ساعتی طول کشید تا بدان جا رسیدم سراغ طبیب شهر را گرفتم و او را سریعا در نزد او بردم ، طبیب به من گفت که حال او بسیار وخیم است. لیستی از دارو ها را به من داد و گفت که نیازمند آن است که سریعا این دارو ها را به او برسانم و من هم با همان کیسه ای که عمران جای گذاشته بود داروها را خریدم چون سکه ای جز آن ها با خود نداشتم. اجرت طبیب را نیز با همان ها پرداختم و هزینه بستری عمران را هم برای چند روزی که حالش بهتر شود به او پرداختم . با این هزینه ها ، از کیسه تنها یک سکه طلا باقی ماند. از خداوند خواستم که بیش از این خرجی بر گردنم نیندازد تا بتوانم تا انتهای درمان همراه او باشم اما از آن جهت که رعایت احتیاط را بر خود لازم می دانستم دنبال کارگری گشتم تا مقداری سکه بدست آورم. کسی کارگری نمی خواست و من را رد می کردند تا آنجا گشتم و گشتم که پایم به حجره انگشتر فروشی جناب فیض سائلی باز شد با آنکه امیدی نداشتم به کار اما مانند همه حجره هایی که تا پیش از این گذر کرده بودم با بی حالی گفتم : ببخشید آقا ، کارگر نمی خواهید؟

جناب فیض مردی میان سال بود که آثار پیری کم کم داشت بر تارهای سیاهش که آثار جوانیش بود غلبه می کرد گفت :برای یک روز کار چه هزینه می گیری؟

_هرچه شما بگوید ، حتی نصف دیگران

_اینجا حجره انگشتر فروشی است آیا تضمینی داری که بتواند سلامتت را ضمانت کند و به من اطمینان بدهی که دستبردی به حجره نزنی؟

_ضمانتی که ندارم

_اینگونه که نمی توانم به تو اطمینان کنم ، دوستی، آشنایی ، فامیلی در اینجا داری که بتواند ضمانتت را بکند

_گمان نکنم ، من بعد از مرگ خانواده ام از این شهر دور بوده ام و کسی را نمی شناسم حدودا پانزده سال است که من سری به قبیله خود نزده ام .

_نام قبیله ات چیست؟

_ قبیله حطله

فیض اندکی درنگ کرد و گفت : حطله! قبیله حلطله شیعه مذهب اند، آیا توهم شیعه ای ؟

_آری

فیض من را در آغوش گرفت سپس گفت:پیروان مولایم امیرالمومنین علیه السلام بر روی چشمان من جای دارند چه ضمانتی بهتر از ضمانت محبت اهل بیت ، از فردا می توانی بیایی سرکار

_دومطلب است که باید آن را بیان کنم اول آنکه مدت اقامت من در شجره طولانی نخواهد بود و بستگی به درمان بیمارم دارد و دوم آنکه من نیازمند پولی هستم تا بتوانم اگر بیمار هزینه ای داشت به او بدهم اگر می شود از همین امروز بیایم؟

_اشکالی ندارد ، از همین الان می توانی کارت را شروع نمایی ))

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 6

  • ۱۹:۵۶

ادامه داستان:

_آن کیسه را در کاروانسرا برای تو و عبدالله گذاشتم چون فکر می کردم برگردن من حقی دارید

_آن احمق ، حقی از آن سکه ها ندارد اگر لازم باشد او را نیز مانند تو می کشم

فضل کمی از عمران دور شد.اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد برگشت دست عمران را محکم گرفت و انگشتر را از دست او خارج کرد و گفت: انگشتری زیباست ، حیف است در دستان جنازه ای باقی بماند.

پس از آنکه حتی پیراهن عمران را از تن او بیرون در آورد و جز لباسی که مایه پوشش عمران بود هیچ بر او نگذاشت و بعد از آن تن نیمه جان عمران را داخل چاه انداخت.

((هنگامی که فضل همراه با عمران از کاروانسرا خارج شدند من بازگشتم تا اتاقم را که عمران در آن بود را مرتب کنم تا دیگر لازم نباشد امشب هم زیر نور ماه و همراه با سرمای جانسوز صحرا طی کنم کاسه ها را برداشتم و بر سر چاه کم عمق و قدیمی کاروانسرا رفتم. دلو را برداشتم و ظرف ها را شستم ، بازگشتم به اتاق تا ظرف ها را بر سرجایشان بگذارم که چشمم به یک کیسه سکه افتاد، یک کیسه سکه آن هم در اتاق من! تعجب کردم. آن را باز کردم، پر بود از سکه های طلا تعجبم بیشتر شد مقداری که با با خود اندیشدم به این نتیجه رسیدم که سکه ها از آن عمران است و احتمالا فراموش کرده است که آن را با خود ببرد اما از رفتن عمران و فضل ساعتی گذشته بود و آن ها از اینجا دور شده بودند . با خود گفتم می گذارم فضل برگردد آنگاه آن را به او می دهم تا به دست عمران برساند اما این مطلب که اگر فضل عمران را نیابد چه می شود؟ فکرم را مشوش کرده بود . تصمیم گرفتم که به دنبال آن دو بروم دو قرص نان که برایم باقی مانده بود را به همراه مشک کوچکی که شیر شبم را در آن نگاه داشته بودم در پارچه ای که با آن هیزم ها را جمع آوری می کردم ، گذاشته و به سوی آنان حرکت کردم حدود سه فرسخی که رفتم مغرب شد اما آبی همراه خود نیاورده بودم تا با آن وضو بگیرم. با آنکه سالی بود که به شهر نرفته بودم اما به یاد داشتم که در جلوتر چاهی است که آن زمان، آبی در دل خود داشت.پس تصمیم گرفتم نماز مغرب را تا رسیدن به آن عقب بیندازم. یک فرسخی را راه رفتم تا بدان چاه رسیدم. دلو داخل چاه افتاده بود. دلو را بالا کشیدم دست بر سطل آب زدم تا بر روی دستانم بریزم اما با چیزی عجیب برخوردم آب چاه به رنگی سرخ در آمده بود نگاهی به چاه انداختم مردی را در چاه دیدم. نمی دانستم که زنده است یا که نه، جانش را از دست داده طنابی که بر پایه چوبی بود را امتحان کردم و هنگامی که از استحکام آن اطمینان یافتم خود را به آن اویزان کردم . به پائین که رسیدم تعجب کردم آن شخصی که خون از او جاری بود کسی نبود جز عمران دستم را بر زیر گلوی او قرار دادم و نبض او را گرفتم کند شده بود اما همچنان می زد باخود اندیشیدم که چگونه او را بالا بکشم در حالی که کسی هم در این منطقه وجود ندارد تا بخواهم از او یاری بجویم. فکری کردم.گره طناب را از دور دلو باز کردم خواستم آن را بر دور کمر عمران ببندم اما طناب چندان بزرگ نبود به ناچا دو دست او را با طناب محکم بستم سپس ابتدا خود از طناب بالا رفتم و از چاه بیرون آمدم آنگاه تمام توانم را گذاشتم تا عمران را از چاه بیرون بکشم اما در میانه راه طناب از دستانم سر خورد و عمران افتاد، بار دیگر تلاش کردم بازهم نشد همچین چندبار دیگر تصمیم گرفتم طناب را مرحله به مرحله بالا بیاورم اما چون این روش مقداری طول می کشید و روی زخم عمران باز بود ابتدا پارچه ای که هیزم های خود را در آن می دادم و اکنون نان و مشکی که شیر در آن بود را باز کردم پارچه بزرگ بود نیمی از آن را با دندان پاره کردم و با نیم دیگر باز نان و مشک شیر را بستم و سپس درون چاه رفته زخم او را بستم و باز بالا آمدم تا کار خود را با همان روش چندمرحله ای که گفتم آغاز کنم یعنی به این صورت که مقداری طناب را بالا می کشیدم و سپس آن را بر روی هم جمع می کردم و طناب مقداری کوچکتر می شد و آن را گره ای میزدم سپس آن مقدار از طنابی که دو لایه و گره خرده بود را دور چوب می گرداندم و باز بر طناب گره می زدم با این روش ده باری طول کشید تا توانستم در انتها عمران را بالا بکشم.

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 5

  • ۱۹:۵۳

ادامه داستان...

***

_فضل سوالی درباره عبدالله از تو داشتم می توانم بپرسم؟

_بپرس

_در این چند روزی که عبدالله مرا تیمار می کرد، بسیار دیدم که فضائل علی را در نزد خود تکرار می کرد،به سبک شیعیان وضو می گرفت و به سبک آنان نماز را اقامه می کرد ، آیا او شیعه است ؟

_آری متاسفانه ، او از رافضیان است،او علی را بسیار می ستاید

_ستودن علی نه تنها کار شیعیان ، بلکه تمامی ائمه 4 گانه ماهم او را می ستایند مگر حدیث ثقلین را نشنیده ای که امام احمد ابن حنبل نقل کرده یا اشعار امام مذهب من امام شافعی را ، مخصوصا آن بیت معروف را که اگر حب محمد و آل محمد گناه است من هرگز این گناه توبه نخواهم کردیا سخنان ابن مالک در رثای خاندان اهل بیت به نحوی که نه تنها علی بلکه او فرزند علی جعفر بن محمد را با تقوا ترین ، پرهیزگارتین و عالمترین زمان می دانست و یا مگر نشنیده ای که امام ابوحنیفه علی را بر عثمان برتری داد و در تمامی جنگ های که علی شرکت داشت حق را به جانب علی میدانست؟

فضل پاسخی به عمران نداد چون نمی توانست بگوید آنچه برای او سند است سخنان ابن تیمیه حرانی است. نگاهی به پشت سرش انداخت او حالا دیگر دو فرسخی از کاروانسرا دورشده بود و وقت را برای اجرای نقشه خود مهیا می دید، تعاریف عمران از اهل بیت او را مصمم تر نیز کرده بود فضل گفت :  وقت نماز مغرب است نزدیک آن چاه آب توقف می کنیم تا نماز را برپا داریم و سپس به حرکت خود ادامه دهیم .کمی رفتند تا به نزدیکی چاه رسیدند عمران هنوزهم ضعیف بود با کمک فضل از شتر پیاده شد و دلو را داخل آب انداخت تا بتواند و پس از پرکردن آن شروع به بالا کشیدن دلو کرد فضل فرصت را مغتنم شمرد  خنجر خود را به آرامی کشید و از پشت در بدن عمران فرو کرد. عمران رو برگرداند و قهقه های فضل را دید ، فضل درحالی که شروع کرده بود به غارت عمران به او گفت : چه فکر کردی ، فضل و غذای رایگان به کسی؟ ، حال وقت آن است که حق خویشتن را از تو بستانم

عمران با آنکه حال مناسبی نداشت از او به تعجب پرسید : کدام حق ؟

_حقی که از ما فقرا در دستان شما ثروتمندان است.در ضمن همین که شافعی هستی تو را کفایت می کند که مالت رابستانم و  به قتلت برسانم. زیرا شما شافعیان مخالفت های بسیار و اتهاماتی واهی به ابن تیمیه زدید و او را به تهمتِ دروغین یعنی توهین به پیامبر توسط آن قاضی ملعون شامی زندانی کردید

فضل شالی که دور پیراهن عمران بود را گشت یک کیسه سکه بیشتر نیافت ، دوباره شروع به گشتن عمران کرد اما کیسه دیگری پیدا نکرد. دو طرف صورت عمران را محکم گرفت و دندانش را فشرد. سرش داد کشید و گفت : تو دو کیسه طلا داشتی اما من یکی از آن ها را پیدا کردم. کیسه دوم کجاست

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 4

  • ۱۹:۵۱

ادامه داستان:

((معلوم نیست که چند سکه دیگر در آن شال پنهان کرده باشد تازه آن لباس گران و انگشترنقره اش با آن سنگ عقیق دلنوازش هم خود کیسه ای یا حتی کیسه هایی از طلاست. اگر آنها را به دست آورم دیگر لازم نیست که در این خرابه کنار این عبدالله احمق وقت بگذرانم با آن پول هایی که او نصیب من می کند و همچنین سکه هایی که خود دارم می توانم یک خانه زیبا و چند کنیز بگیرم ، فضل دیگر وقت آن رسیده که از این زندگی نکبت بار خلاصی یابی ، باید با او مهربانی کنم تا بتوانم خاطرش را از خود آسوده کنم))

***

فضل خود شیر شترش را گرفت و همراه با چند قرص نان و2 کاسه شیر و  خربزه ای که از چهار روز پیش از بازار  شهر گرفته بود نزذ عبدالله عمران آورد و گفت: بفرمائید، بفرمائید تناول بفرمائید

_رفتارت در این دو روز تقییر کرده است فضل ، چیزی شده

_آری ، به راستی که من از رفتار خود در برابر عمران خجالت کشیدم ، او گرسنه بود و من طلب سکه  طلا از او کردم ،

بعد دو سکه را که از عمران گرفته بود در دستان او گذاشت و گفت : من نمی توانم این سکه ها را بپذیرم سکه را در نزد خود نگه دار

عمران سکه ها را به او بازگرداند و گف : از لطفت ممنونم  ، سکه ها قابلی ندارد .

_نه! یا سکه ها را نمی ستانم یا که باید سخنی را که دارم بپذیری

_آن سخن چیست؟

_تو خود گفتی که اهل شهری  من امروز به آنجا می روم ، حال که حال تو نیز بهتر شده و می توانی تا شهر بیایی باید بپذیری که سوار شتر من بشوی و این ده فرسخ را همراه من بیایی

_نه من نمی خواهم که زحمتی بر دوش تو بگذارم

_اگر زحمتی هم باشد بر دوشان شتر است . زحمتی بر من نیست این شرط من برای قبول سکه هاست

_پس باید بپذیری که کرایه شتر را هم بگیری

_قبول است . خربزه و شیر را تمام کن که فرصت اندک است

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 3

  • ۱۹:۵۰

ادامه داستان:

_کاسه خالی شد صبر کن تا مقداری دیگر شیر و نان برایت بیاورم.

کاسه را گرفت و از آن اتاق نیمه خرابه خارج شد صدایش را می شنیدم که با کسی سخن می گفت

_عبدالله تو تنها هزینه روزی یکبار شیر این شتر را به من داده ای و خوب، آن راهم که دریافت کردی

_باشد بیشتر تر می دهم هزینه دو کاسه دیگر را

_من نیازی به دارایی تو ندارم،یک درهم تو من را از دو کاسه شیر این شتر محروم سازد؟ هرگز چنین کاری نمی کنم ، این شتر هم به آن اندازه که می گویی شیر ندارد

_دوبرابر آن را می دهم

چون این صدا ها را شنیدم دست بر دیوار نهادم و خود را از اتاق بیرون کشاندم عبدالله را دیدم که داشت با جوان درشت اندامی سخن می گفت من دستی بر زیر شال خود بردم و یک سکه طلا درآوردم به او گفتم : بیا این یک سکه را بگیر در عوض آن دو کاسه شیر

سریع جلو آمد، سکه را گرفت و گفت : حالا این شده معامله منصفانه بیا عبدالله این شتر و این هم تو! اما برای نان باید هزینه ای جداگانه بپردازید وگرنه عبدالله تا دو روز دیگر که من راهی شهر می شود گرسنه می ماند

سکه دیگر از زیر شال درآوردم و در دستانم قرارداده و آن را نزدیک دست او بردم. با خوشحالی دستش را به سمت سکه دراز کرد  اما من دستم را عقب کشیدم و به او گفتم : یک کاسه شیر و یک نان اضافه هم باید بدهی

_شتر برای امروز دیگر شیری ندارد که بتوانم آن را بفروشم

_برای امروز نمی خواهم، برای فردا قبول است؟

_ قبول

عبدالله مرا بجای خویش بازگردانند و شیر که از شتر گرفته بود را با مقداری نان برایم آورد از او پرسیدم: این جوان که تو از او درخواست شیر و نان کردی کیست؟

_فضل است ، همان رفیقی که گفتم

_تو را چه رفاقتی است با این جوان دنیا پرست

_آنگونه هم که می نماید نیست او کمک های زیادی به من می کند فقط کمی مال دوست است.البته حق هم دارد کار او در شهر گدایی است و گداها هم مال دوست هستند دیگر

_مثلا چه کمکی ؟

_ او هر هفته هیزم های مرا همراه خود به شهر می برد و برایم می فروشد.))

ادامه دارد...

۱ ۲
آلان چیزیبه ذهنم نمی یاد بعدا پرش می کنم
Designed By Erfan Powered by Bayan