وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی

زیباترین حسی که می شه توی زندگی درک کرد حس خداپرستیه

داستان فقیر امانتدار بخش 4

  • ۱۹:۵۱

ادامه داستان:

((معلوم نیست که چند سکه دیگر در آن شال پنهان کرده باشد تازه آن لباس گران و انگشترنقره اش با آن سنگ عقیق دلنوازش هم خود کیسه ای یا حتی کیسه هایی از طلاست. اگر آنها را به دست آورم دیگر لازم نیست که در این خرابه کنار این عبدالله احمق وقت بگذرانم با آن پول هایی که او نصیب من می کند و همچنین سکه هایی که خود دارم می توانم یک خانه زیبا و چند کنیز بگیرم ، فضل دیگر وقت آن رسیده که از این زندگی نکبت بار خلاصی یابی ، باید با او مهربانی کنم تا بتوانم خاطرش را از خود آسوده کنم))

***

فضل خود شیر شترش را گرفت و همراه با چند قرص نان و2 کاسه شیر و  خربزه ای که از چهار روز پیش از بازار  شهر گرفته بود نزذ عبدالله عمران آورد و گفت: بفرمائید، بفرمائید تناول بفرمائید

_رفتارت در این دو روز تقییر کرده است فضل ، چیزی شده

_آری ، به راستی که من از رفتار خود در برابر عمران خجالت کشیدم ، او گرسنه بود و من طلب سکه  طلا از او کردم ،

بعد دو سکه را که از عمران گرفته بود در دستان او گذاشت و گفت : من نمی توانم این سکه ها را بپذیرم سکه را در نزد خود نگه دار

عمران سکه ها را به او بازگرداند و گف : از لطفت ممنونم  ، سکه ها قابلی ندارد .

_نه! یا سکه ها را نمی ستانم یا که باید سخنی را که دارم بپذیری

_آن سخن چیست؟

_تو خود گفتی که اهل شهری  من امروز به آنجا می روم ، حال که حال تو نیز بهتر شده و می توانی تا شهر بیایی باید بپذیری که سوار شتر من بشوی و این ده فرسخ را همراه من بیایی

_نه من نمی خواهم که زحمتی بر دوش تو بگذارم

_اگر زحمتی هم باشد بر دوشان شتر است . زحمتی بر من نیست این شرط من برای قبول سکه هاست

_پس باید بپذیری که کرایه شتر را هم بگیری

_قبول است . خربزه و شیر را تمام کن که فرصت اندک است

ادامه دارد...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آلان چیزیبه ذهنم نمی یاد بعدا پرش می کنم
Designed By Erfan Powered by Bayan