وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی

زیباترین حسی که می شه توی زندگی درک کرد حس خداپرستیه

داستان فقیر امانتدار بخش 9

  • ۲۰:۰۵

((چهارصد سکه طلا! تازه او گفت که ارزش این انگشتر بسیار بیشتر از این است . چرا باید چنین گنجی را به این آسانی از دست بدهم من که زحمت کشتن یک نفر را به خودم داده ام او را هم می کشم، هم چهارصد سکه را صاحب می شوم هم انگشتر باقی می ماند . اگرچه که هیچ معلوم نیست شاید دارایی او خیلی بیش از این ها باشد))

فکر و خیال، فضل را به کشتن ترغیب می کرد، خنجری را که هنوز اثرات خون عمران بر آن بود را از زیر شال که دور کمرش پیچیده بود درآورد و در آستین هایش پنهان کرد .پله ها را با آرامی و به گونه ای که فیض متوجه نشود پائین آمد. فیض به او سلام کرد اما او به جای جواب یقه اش را گرفت و خواست که خنجر را بر سینه اش فرود آورد که ناگاه عبدالله با چوبی محکم بر پشت سر او زد و او نقش بر زمین شد.

((در حال سخن با فیض بودم که احساس کردم قدم هایی نزدیک به زیرزمین می شود به فیض اشاره ای کردم و پنهان شدم وقتی فضل پائین آمد و گریبان فیض را گرفت فرصت را غنیمت شمردم و با چوبی محکم بر فرق سر او کوبیدم))

***

_عبدالله ، باز هم می گویم ، دوست دارم نزد من بمانی و مباشر من باشی

_مرا فضای کاخ سنگین می آید ، کوخ را بیش از کاخ دوست می دارم ، در همین دو هفته ای که کاروانسرا  را ندیده ام حسابی دلم برایش تنگ شده است.آنجا راحت ترم.

_در این دو هفته ، هر چه گفتم افاده نکرد ، پس اگر این مکان را دوست نمی داری دیگر اصرار نمی کنم اما تنها با دو شرط به این امر راضی می شوم

_بفرمائید

_وارثانِ صاحب آن کاروانسرا را یافتم و آنجا و مقدار زیادی از اطراف آن را خریدم ، به دلیل گسترش شهر به گونه ای که اکنون فاصله بین شهر و آن کاروانسرا تنها سه فرسخ است ، کاروانسرا دیگر آنجا رونقی ندارد پس تصمیم گرفتم با همان بیست جریب اضافه دستور به ساخت خانهِ باغی بزرگی را بدهم که خانه اش محل آسایش و باغ بزرگش محل درآمدت شود

_خانه و باغی به این بزرگی برای من زیاد است، من یک نفرم و چنین زمین بزرگی را توان مدیریت ندارم

_لازم نیست تو کاری بکنی ! من خود چند غلام و کنیز به تو هدیه می دهم تا کارهایت را انجام دهند

_نمی توانم بپذیرم.

_اگر نپذیری نمی گذارم از اینجا بروی تازه هنوز یک شرط دیگر هم دارم

_پس خانه ی بزرگ را لازم نیست باغ بزرگی باشد که از درآمد آن به فقرا برسد

_ خانه بزرگ را لازم داری ، همسرت چه می شود نمی توانی که او را در اتاقکی مهمان کنی

_ همسر! من که همسری ندارم

_شرط دوم همین است ، خواهرم آمنه، دختری اهل فضل است که اشراف بسیاری خواهان وصلت با اویند، اما آنها او را بخاطر جایگاهش می خواهند نه خود او

_از کجا می دانی که من اینچنین نباشد

_تو آزمایشت را پس دادی؟

_اگر او نخواهد که به همسری من درآید چه ؟

_ من با آمنه سخن گفتم او به این وصلت راضی است

_نمی دانم که تاکنون این موضوع را فهمیده ای یا نه من شیعه ام با این مطلب مشکلی نداری؟

_بالاتر از شیعه و سنی بودن آن است که هر دو مسلمانیم، چی مشکلی دارد وصلت مسلمان با مسلمان؟

_سلّمنا! ما تسلیم شدیم ، از این مطلب بگذریم فضل را چه شد

_ او را به قاضی القضات شهر سپردیم چون مرا مجروح ساخته بود و اموالم را ربوده بود به حبس محکوم شد،حبسی طولانی

_تو فرزند امیر این سرزمینی می توانستی دستور بدهی تا بدون حکم سرش را از تنش جدا کنند چرا چنین نکردی ؟

_نکند این گمان را داری که علی علیه السلام تنها متعلق به شماست ، ماهم از رسم علی چیزهایی فراگرفته ایم مثلا ماجرای دزدیدن زره حضرت توسط آن شخص یهودی

عمران عبدالله را در آغوش گرفت سپس او را به اتاق خویش برد و به عبدالله گفت : انگشتت را جلو بیاور

_نمی خواهد ، محبت تو همه گونه مرا شرمنده ساخته است

_این ربطی به محبت ندارد هدیه ازدواج توست

عبدالله انگشتش را جلو آورد و عمران انگشتر را در انگشت عبدالله کرد .عبدالله گویا مطلبی را بخاطر آورده باشد به عمران گفت : راستی ، از آن سکه که هزینه تیمارت شد یک سکه باقی مانده است آن را چه کنم

عمران لبخندی زد و گفت : مگر می شود جز به امنتداری اینچنین، عروسی عفیف را به امانت سپرد.

داستان فقیر امانتدار بخش 8

  • ۲۰:۰۰

ادامه داستان:

((واقعا که بغداد شهری زیباست ، هربار که بر آن داخل می شدم رویایی زندگی در آن را می پروراندم اکنون زمان آن است که این رویا را جامه حقیقت بپوشانم ، بگذار ابتدا هیزم های عبدالله را بفروشم سپس می روم انگشتر زیبای عمران را هم می فروشم . راستش دلم برای سادگی عبدالله تنگ می شود. چه کسی را می توانم مانند او بیابم که هیزم هایش را به من می دهد تا آن ها را بفروشم و قرض پدرش را به اسماعیل سبابی بدهم در صورتی که اسماعیل یکسالی است که مرده است .))

فضل سراغ مغازه انگشتری را از اهالی بازار گرفت تا به در حجره جناب فیض رسید وارد بر حجره فیض شد و او را صدا زد فیض جلو آمد او به فیض گفت : سلام ، انگشتری دارم که آورده ام برای فروش

_می توانم آن را ببینم

_بله ، حتما

سپس انگشتر را از پر شال خود بیرون آورد و نشان فیض داد

_انگشتری بسیار گرانبهاست ! سنگ یاقوتی با خطاطی بسیار دلنواز، چنین انگشتری بسیار قیمتی است. این انگشتر تنها در خانواده های اشراف و یا در دست افراد بلندمرتبه حکومتی دیده می شود آیا کسی آن را به شما داده تا بفروشید

فضل مضطرب شد ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت: بله ، بله این انگشتر هدیه جناب وزیر است به بنده

_من این انگشتر را چهارصد سکه طلا از شما می خرم ، قیمت آن بیشتر از این است ولی من بیش از این ندارم

فضل باغی را که در نزد خود تصور می کرد بزرگتر و بزرگتر دید چهارصد سکه مقدار بسیار زیادی بود درنگ نکرد سریع جواب داد: اشکالی ندارد همین ، مقدار کفایت می کند

_پس اجازه بدهید تا از پائین برایتان بیاورم

عبدالله هم که داشت زیر زمین را جارو می زد از صدای فضل تعجب کرد ، وقتی شنید که درباره چه سخن می گویند احتمالی را که قبلا داده بود تبدیل به یقین کرد و مطمئن شد که عمران را فضل مجروح کرده زیرا مشخصات انگشتر ، مشخصات انگشتری بود که پیشتر در دست عمران دیده بود عبدالله ترسید که اگر فضل او را ببیند پا به فرار بگذارد. داشت با خود می اندیشید که چگونه او را به دام بیندازد عبدالله هنوز در فکر بود که ناگهان با صدای فیض از فکر بیرون آمد

_ عبدالله کجایی ! هرچه تو را صدا می زنم جواب نمی دهی . شخصی آمده است و انگشتری را که من خود برای پسر خلیفه ساخته ام آورده است. چند روزی است که خبر گمشدنش توسط مامورین خلیفه پخش شده است. گمان می کنم که او بداند فرزند خلیفه کجاست من او را سرگرم می کنم تو برو و ماموران را خبر ده

 

عبدالله تعجب کرد ، حق هم داشت او تازه متوجه شده بود که عمران پسر خلیفه پاسخ داد :من نمی توانم،او من را به خوبی می شناسد اگر من را ببیند یقینا متوجه می شود و می گریزد

_او تو را از کجا می شناسد و گیرم که بشناسد چرا باید از تو بگریزد؟

_حواستان باشد صدایتان را بالا نبرید تا او صدای ما را نشنود ولی در خصوص سوالتان، شرح آن مفصل است برایتان خواهم گفت ولی اکنون زمانش نیست حال همین مقدار بدانید که او با دیدن من پا به فرار خواهد گذاشت.

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 7

  • ۱۹:۵۷

ادامه داستان:

او را بر دوش کشیدم و پارچه ای که طعامم را در آن نهاده بودم به بازوی او بستم تا نیفتد.از چاه تا شهر یک فرسخی راه بود ولی با تحمل وزن عمران سه ساعتی طول کشید تا بدان جا رسیدم سراغ طبیب شهر را گرفتم و او را سریعا در نزد او بردم ، طبیب به من گفت که حال او بسیار وخیم است. لیستی از دارو ها را به من داد و گفت که نیازمند آن است که سریعا این دارو ها را به او برسانم و من هم با همان کیسه ای که عمران جای گذاشته بود داروها را خریدم چون سکه ای جز آن ها با خود نداشتم. اجرت طبیب را نیز با همان ها پرداختم و هزینه بستری عمران را هم برای چند روزی که حالش بهتر شود به او پرداختم . با این هزینه ها ، از کیسه تنها یک سکه طلا باقی ماند. از خداوند خواستم که بیش از این خرجی بر گردنم نیندازد تا بتوانم تا انتهای درمان همراه او باشم اما از آن جهت که رعایت احتیاط را بر خود لازم می دانستم دنبال کارگری گشتم تا مقداری سکه بدست آورم. کسی کارگری نمی خواست و من را رد می کردند تا آنجا گشتم و گشتم که پایم به حجره انگشتر فروشی جناب فیض سائلی باز شد با آنکه امیدی نداشتم به کار اما مانند همه حجره هایی که تا پیش از این گذر کرده بودم با بی حالی گفتم : ببخشید آقا ، کارگر نمی خواهید؟

جناب فیض مردی میان سال بود که آثار پیری کم کم داشت بر تارهای سیاهش که آثار جوانیش بود غلبه می کرد گفت :برای یک روز کار چه هزینه می گیری؟

_هرچه شما بگوید ، حتی نصف دیگران

_اینجا حجره انگشتر فروشی است آیا تضمینی داری که بتواند سلامتت را ضمانت کند و به من اطمینان بدهی که دستبردی به حجره نزنی؟

_ضمانتی که ندارم

_اینگونه که نمی توانم به تو اطمینان کنم ، دوستی، آشنایی ، فامیلی در اینجا داری که بتواند ضمانتت را بکند

_گمان نکنم ، من بعد از مرگ خانواده ام از این شهر دور بوده ام و کسی را نمی شناسم حدودا پانزده سال است که من سری به قبیله خود نزده ام .

_نام قبیله ات چیست؟

_ قبیله حطله

فیض اندکی درنگ کرد و گفت : حطله! قبیله حلطله شیعه مذهب اند، آیا توهم شیعه ای ؟

_آری

فیض من را در آغوش گرفت سپس گفت:پیروان مولایم امیرالمومنین علیه السلام بر روی چشمان من جای دارند چه ضمانتی بهتر از ضمانت محبت اهل بیت ، از فردا می توانی بیایی سرکار

_دومطلب است که باید آن را بیان کنم اول آنکه مدت اقامت من در شجره طولانی نخواهد بود و بستگی به درمان بیمارم دارد و دوم آنکه من نیازمند پولی هستم تا بتوانم اگر بیمار هزینه ای داشت به او بدهم اگر می شود از همین امروز بیایم؟

_اشکالی ندارد ، از همین الان می توانی کارت را شروع نمایی ))

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 6

  • ۱۹:۵۶

ادامه داستان:

_آن کیسه را در کاروانسرا برای تو و عبدالله گذاشتم چون فکر می کردم برگردن من حقی دارید

_آن احمق ، حقی از آن سکه ها ندارد اگر لازم باشد او را نیز مانند تو می کشم

فضل کمی از عمران دور شد.اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد برگشت دست عمران را محکم گرفت و انگشتر را از دست او خارج کرد و گفت: انگشتری زیباست ، حیف است در دستان جنازه ای باقی بماند.

پس از آنکه حتی پیراهن عمران را از تن او بیرون در آورد و جز لباسی که مایه پوشش عمران بود هیچ بر او نگذاشت و بعد از آن تن نیمه جان عمران را داخل چاه انداخت.

((هنگامی که فضل همراه با عمران از کاروانسرا خارج شدند من بازگشتم تا اتاقم را که عمران در آن بود را مرتب کنم تا دیگر لازم نباشد امشب هم زیر نور ماه و همراه با سرمای جانسوز صحرا طی کنم کاسه ها را برداشتم و بر سر چاه کم عمق و قدیمی کاروانسرا رفتم. دلو را برداشتم و ظرف ها را شستم ، بازگشتم به اتاق تا ظرف ها را بر سرجایشان بگذارم که چشمم به یک کیسه سکه افتاد، یک کیسه سکه آن هم در اتاق من! تعجب کردم. آن را باز کردم، پر بود از سکه های طلا تعجبم بیشتر شد مقداری که با با خود اندیشدم به این نتیجه رسیدم که سکه ها از آن عمران است و احتمالا فراموش کرده است که آن را با خود ببرد اما از رفتن عمران و فضل ساعتی گذشته بود و آن ها از اینجا دور شده بودند . با خود گفتم می گذارم فضل برگردد آنگاه آن را به او می دهم تا به دست عمران برساند اما این مطلب که اگر فضل عمران را نیابد چه می شود؟ فکرم را مشوش کرده بود . تصمیم گرفتم که به دنبال آن دو بروم دو قرص نان که برایم باقی مانده بود را به همراه مشک کوچکی که شیر شبم را در آن نگاه داشته بودم در پارچه ای که با آن هیزم ها را جمع آوری می کردم ، گذاشته و به سوی آنان حرکت کردم حدود سه فرسخی که رفتم مغرب شد اما آبی همراه خود نیاورده بودم تا با آن وضو بگیرم. با آنکه سالی بود که به شهر نرفته بودم اما به یاد داشتم که در جلوتر چاهی است که آن زمان، آبی در دل خود داشت.پس تصمیم گرفتم نماز مغرب را تا رسیدن به آن عقب بیندازم. یک فرسخی را راه رفتم تا بدان چاه رسیدم. دلو داخل چاه افتاده بود. دلو را بالا کشیدم دست بر سطل آب زدم تا بر روی دستانم بریزم اما با چیزی عجیب برخوردم آب چاه به رنگی سرخ در آمده بود نگاهی به چاه انداختم مردی را در چاه دیدم. نمی دانستم که زنده است یا که نه، جانش را از دست داده طنابی که بر پایه چوبی بود را امتحان کردم و هنگامی که از استحکام آن اطمینان یافتم خود را به آن اویزان کردم . به پائین که رسیدم تعجب کردم آن شخصی که خون از او جاری بود کسی نبود جز عمران دستم را بر زیر گلوی او قرار دادم و نبض او را گرفتم کند شده بود اما همچنان می زد باخود اندیشیدم که چگونه او را بالا بکشم در حالی که کسی هم در این منطقه وجود ندارد تا بخواهم از او یاری بجویم. فکری کردم.گره طناب را از دور دلو باز کردم خواستم آن را بر دور کمر عمران ببندم اما طناب چندان بزرگ نبود به ناچا دو دست او را با طناب محکم بستم سپس ابتدا خود از طناب بالا رفتم و از چاه بیرون آمدم آنگاه تمام توانم را گذاشتم تا عمران را از چاه بیرون بکشم اما در میانه راه طناب از دستانم سر خورد و عمران افتاد، بار دیگر تلاش کردم بازهم نشد همچین چندبار دیگر تصمیم گرفتم طناب را مرحله به مرحله بالا بیاورم اما چون این روش مقداری طول می کشید و روی زخم عمران باز بود ابتدا پارچه ای که هیزم های خود را در آن می دادم و اکنون نان و مشکی که شیر در آن بود را باز کردم پارچه بزرگ بود نیمی از آن را با دندان پاره کردم و با نیم دیگر باز نان و مشک شیر را بستم و سپس درون چاه رفته زخم او را بستم و باز بالا آمدم تا کار خود را با همان روش چندمرحله ای که گفتم آغاز کنم یعنی به این صورت که مقداری طناب را بالا می کشیدم و سپس آن را بر روی هم جمع می کردم و طناب مقداری کوچکتر می شد و آن را گره ای میزدم سپس آن مقدار از طنابی که دو لایه و گره خرده بود را دور چوب می گرداندم و باز بر طناب گره می زدم با این روش ده باری طول کشید تا توانستم در انتها عمران را بالا بکشم.

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 5

  • ۱۹:۵۳

ادامه داستان...

***

_فضل سوالی درباره عبدالله از تو داشتم می توانم بپرسم؟

_بپرس

_در این چند روزی که عبدالله مرا تیمار می کرد، بسیار دیدم که فضائل علی را در نزد خود تکرار می کرد،به سبک شیعیان وضو می گرفت و به سبک آنان نماز را اقامه می کرد ، آیا او شیعه است ؟

_آری متاسفانه ، او از رافضیان است،او علی را بسیار می ستاید

_ستودن علی نه تنها کار شیعیان ، بلکه تمامی ائمه 4 گانه ماهم او را می ستایند مگر حدیث ثقلین را نشنیده ای که امام احمد ابن حنبل نقل کرده یا اشعار امام مذهب من امام شافعی را ، مخصوصا آن بیت معروف را که اگر حب محمد و آل محمد گناه است من هرگز این گناه توبه نخواهم کردیا سخنان ابن مالک در رثای خاندان اهل بیت به نحوی که نه تنها علی بلکه او فرزند علی جعفر بن محمد را با تقوا ترین ، پرهیزگارتین و عالمترین زمان می دانست و یا مگر نشنیده ای که امام ابوحنیفه علی را بر عثمان برتری داد و در تمامی جنگ های که علی شرکت داشت حق را به جانب علی میدانست؟

فضل پاسخی به عمران نداد چون نمی توانست بگوید آنچه برای او سند است سخنان ابن تیمیه حرانی است. نگاهی به پشت سرش انداخت او حالا دیگر دو فرسخی از کاروانسرا دورشده بود و وقت را برای اجرای نقشه خود مهیا می دید، تعاریف عمران از اهل بیت او را مصمم تر نیز کرده بود فضل گفت :  وقت نماز مغرب است نزدیک آن چاه آب توقف می کنیم تا نماز را برپا داریم و سپس به حرکت خود ادامه دهیم .کمی رفتند تا به نزدیکی چاه رسیدند عمران هنوزهم ضعیف بود با کمک فضل از شتر پیاده شد و دلو را داخل آب انداخت تا بتواند و پس از پرکردن آن شروع به بالا کشیدن دلو کرد فضل فرصت را مغتنم شمرد  خنجر خود را به آرامی کشید و از پشت در بدن عمران فرو کرد. عمران رو برگرداند و قهقه های فضل را دید ، فضل درحالی که شروع کرده بود به غارت عمران به او گفت : چه فکر کردی ، فضل و غذای رایگان به کسی؟ ، حال وقت آن است که حق خویشتن را از تو بستانم

عمران با آنکه حال مناسبی نداشت از او به تعجب پرسید : کدام حق ؟

_حقی که از ما فقرا در دستان شما ثروتمندان است.در ضمن همین که شافعی هستی تو را کفایت می کند که مالت رابستانم و  به قتلت برسانم. زیرا شما شافعیان مخالفت های بسیار و اتهاماتی واهی به ابن تیمیه زدید و او را به تهمتِ دروغین یعنی توهین به پیامبر توسط آن قاضی ملعون شامی زندانی کردید

فضل شالی که دور پیراهن عمران بود را گشت یک کیسه سکه بیشتر نیافت ، دوباره شروع به گشتن عمران کرد اما کیسه دیگری پیدا نکرد. دو طرف صورت عمران را محکم گرفت و دندانش را فشرد. سرش داد کشید و گفت : تو دو کیسه طلا داشتی اما من یکی از آن ها را پیدا کردم. کیسه دوم کجاست

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 4

  • ۱۹:۵۱

ادامه داستان:

((معلوم نیست که چند سکه دیگر در آن شال پنهان کرده باشد تازه آن لباس گران و انگشترنقره اش با آن سنگ عقیق دلنوازش هم خود کیسه ای یا حتی کیسه هایی از طلاست. اگر آنها را به دست آورم دیگر لازم نیست که در این خرابه کنار این عبدالله احمق وقت بگذرانم با آن پول هایی که او نصیب من می کند و همچنین سکه هایی که خود دارم می توانم یک خانه زیبا و چند کنیز بگیرم ، فضل دیگر وقت آن رسیده که از این زندگی نکبت بار خلاصی یابی ، باید با او مهربانی کنم تا بتوانم خاطرش را از خود آسوده کنم))

***

فضل خود شیر شترش را گرفت و همراه با چند قرص نان و2 کاسه شیر و  خربزه ای که از چهار روز پیش از بازار  شهر گرفته بود نزذ عبدالله عمران آورد و گفت: بفرمائید، بفرمائید تناول بفرمائید

_رفتارت در این دو روز تقییر کرده است فضل ، چیزی شده

_آری ، به راستی که من از رفتار خود در برابر عمران خجالت کشیدم ، او گرسنه بود و من طلب سکه  طلا از او کردم ،

بعد دو سکه را که از عمران گرفته بود در دستان او گذاشت و گفت : من نمی توانم این سکه ها را بپذیرم سکه را در نزد خود نگه دار

عمران سکه ها را به او بازگرداند و گف : از لطفت ممنونم  ، سکه ها قابلی ندارد .

_نه! یا سکه ها را نمی ستانم یا که باید سخنی را که دارم بپذیری

_آن سخن چیست؟

_تو خود گفتی که اهل شهری  من امروز به آنجا می روم ، حال که حال تو نیز بهتر شده و می توانی تا شهر بیایی باید بپذیری که سوار شتر من بشوی و این ده فرسخ را همراه من بیایی

_نه من نمی خواهم که زحمتی بر دوش تو بگذارم

_اگر زحمتی هم باشد بر دوشان شتر است . زحمتی بر من نیست این شرط من برای قبول سکه هاست

_پس باید بپذیری که کرایه شتر را هم بگیری

_قبول است . خربزه و شیر را تمام کن که فرصت اندک است

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 3

  • ۱۹:۵۰

ادامه داستان:

_کاسه خالی شد صبر کن تا مقداری دیگر شیر و نان برایت بیاورم.

کاسه را گرفت و از آن اتاق نیمه خرابه خارج شد صدایش را می شنیدم که با کسی سخن می گفت

_عبدالله تو تنها هزینه روزی یکبار شیر این شتر را به من داده ای و خوب، آن راهم که دریافت کردی

_باشد بیشتر تر می دهم هزینه دو کاسه دیگر را

_من نیازی به دارایی تو ندارم،یک درهم تو من را از دو کاسه شیر این شتر محروم سازد؟ هرگز چنین کاری نمی کنم ، این شتر هم به آن اندازه که می گویی شیر ندارد

_دوبرابر آن را می دهم

چون این صدا ها را شنیدم دست بر دیوار نهادم و خود را از اتاق بیرون کشاندم عبدالله را دیدم که داشت با جوان درشت اندامی سخن می گفت من دستی بر زیر شال خود بردم و یک سکه طلا درآوردم به او گفتم : بیا این یک سکه را بگیر در عوض آن دو کاسه شیر

سریع جلو آمد، سکه را گرفت و گفت : حالا این شده معامله منصفانه بیا عبدالله این شتر و این هم تو! اما برای نان باید هزینه ای جداگانه بپردازید وگرنه عبدالله تا دو روز دیگر که من راهی شهر می شود گرسنه می ماند

سکه دیگر از زیر شال درآوردم و در دستانم قرارداده و آن را نزدیک دست او بردم. با خوشحالی دستش را به سمت سکه دراز کرد  اما من دستم را عقب کشیدم و به او گفتم : یک کاسه شیر و یک نان اضافه هم باید بدهی

_شتر برای امروز دیگر شیری ندارد که بتوانم آن را بفروشم

_برای امروز نمی خواهم، برای فردا قبول است؟

_ قبول

عبدالله مرا بجای خویش بازگردانند و شیر که از شتر گرفته بود را با مقداری نان برایم آورد از او پرسیدم: این جوان که تو از او درخواست شیر و نان کردی کیست؟

_فضل است ، همان رفیقی که گفتم

_تو را چه رفاقتی است با این جوان دنیا پرست

_آنگونه هم که می نماید نیست او کمک های زیادی به من می کند فقط کمی مال دوست است.البته حق هم دارد کار او در شهر گدایی است و گداها هم مال دوست هستند دیگر

_مثلا چه کمکی ؟

_ او هر هفته هیزم های مرا همراه خود به شهر می برد و برایم می فروشد.))

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 2

  • ۱۹:۴۶

ادامه داستان:

((به آسمان نگاه انداختم خورشید ، در حال ترک صحرا بود .شاید ساعتی بیشتر تا غروب نمانده باشد . گمان می کنم به اندازه ای بیش از یک ساعت از کاروانسرا دورشده ام و باید هم اکنون باز گردم تا قبل از اذان مغرب به آنجا برسم .پارچه ای را که هیزم ها را در آن می گذاشتم از پشتم پائین آوردم و هیزم هایی را که در اینجا جمع کرده بودم را بدان افزودم و آن را باز بر پشت خود نهادم و حرکت کردم. از میانه راه گذشته بودم که جوانی را دیدم که بر زمین افتاده بود صورتم را به صورتش نزدیک کردم و هوای گرمی را که گویا هوای نفس زدنش بود احساس کردم. او زنده بود. به اندازه ای همراه خود بار داشتم که دیگر توان حمل کردن او را نداشته باشم. اما آیا مقداری هیزم ارزش آن را داشت که جوانی را محکوم به مرگ کنم. هیزم ها را بر زمین نهادم و تنها پارچه ی آن را بر کمر بستم و جوان را بر دوش خود سوار کردم ))

***

((چشمانم را گشودم جوانی نحیف با لباس های ژولیده را بر بالای بالین خود دیدم. نمی دانستم که آیا جان از کف بیرون داده ام و اینجا عالم برزخ است یا نه از او پرسیدم : من کجاهستم؟

جوان در حالی که دستمال نم دارش را بر روی پیشانی من می گذاشت پاسخ داد: تو در کاروانسرای مخروبه ای

احساس کردم که همان کاروانسرایی را می گفت که من به دنبال رسیدن به آن بودم. این خبر خوبی بود یعنی که من هنوز هم زنده ام اما کاروانسرایی که من دیده بودم حداقل از بیرون سالم بود پس از او پرسیدم:کاروانسرا که مخروبه نبود؟

_ظاهرش و بیرونش بله ، اما از درون مخروبه است و بجز من و رفیقم فضل کسی در آن ساکن نیست

_نام تو چیست؟

_من عبدالله ام، تو چه نام داری؟

_عمران

بعد کاسه ای را که در آن تلیتی از نان و شیر بود جلوی روی من آورد و گفت: جانی در بدن نداری بیا و مقداری نان و شیر بخور

من هم که بسیار گرسنه بودم کاسه را از و او گرفتم و با ولع شروع به خوردن کردم

_در این صحرا چه می کنی؟

_به تجارت راهی بودم ؛ که در راه بازگشت سارقان به کاروان زدند ، اموال را ربودند و کاروانیان را از دم تیغ رهانیدند اما من توانستم که از قافله جان سالم بدر برم زیرا مباشر با وفای پدرم سد راه آنان شد تا من فرصت فرار پیدا کنم

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 1

  • ۱۹:۴۵

شروع داستان:

نور شدید آفتاب به حدی زمین را گرم کرده بود که گویی کسی آتشی به زیر پای رهگذران صحرای صبا روشن کرده و آنان را وادار کرده بود که از توقف های میان راهی خود به حد توان بکاهند.کاروانسرایی که در گذشته در هشت فرسخی شهر قرار داشت یکی از همان محدود مسیرهای بود که کاروانیان برای استراحت و گذراندن شب به آن پناه می بردند ولی چون شهر شجره وسعت یافته بود دیگر آن کاروانسرا از رونق افتاده بود و کم کم تبدیل به خرابه شده بود . خرابه ای که اگرچه دیگر مسافری را به چشم نمی دید اما مکانی شده بود تا عبدالله و فضل بی خانمان را در خود ساکن کند.

عبدالله با آنکه بدنی نحیف داشت. اما از بعدِ نماز صبح تیشه خود را برمی داشت و به جان درختان و بوته های نامنظمی که در اطراف کاروانسرا روئیده بودند می افتاد و جز برای اقامه نماز دست از کار نمی کشید .

اما فضل راه دیگری را برای امرار معاش یافته بود او تنها هفته ای یکبار به شهر می رفت تا اگر شخصی ساده را دید او را بفریبد، و اگر مالی را یافت آن را برباید،یا اگر هیچ کدام از این ها عایدش نمی شد دست گدایی دراز می کرد و از مردم تقاضای پول و نانی می کرد تا به هرشکلی که شده مزد خود را از حاصل کار دیگران بگیرد و این کار را تا جایی ادامه می داد که احساس کند قوت یک هفته اش را جمع آوری کرده است .

 

***

((خستگی امانم را بریده بود. نمی دانستم که در کجای این بیابان بی آب و علف گیر افتاده ام. بیابانی که نه چیزی برای خوردن داشت و نه آبی برای نویشیدن، درخت داشت اما درختان بی میوه و خشک که حتی برگ آنچنانی هم نداشتند تا ظاهر خویشتن را سرسبز جلوه دهند. اما در آب از آن هم فقیر تر بود.آب، جز همان آب شوری که هشت فرسخ پیش به چشم دیده و کمی از آن نوشیده بودم را در دامان این صحرا که تا کنون ندیده ام. بالاتر از تشنگی و گرسنگی آنچه مرا آزار می دهد نا امیدی از نجات است هرچه جلوتر می روم پاهایم سست تر می شود. گویا که آنان نیز دریافته اند که مرا از این صحرا راه نجاتی نیست.چقدر پدرم من را از سفر تجاری باز داشت. چقدر او به من گفت که چرا به کار تجارت می پردازی در حالی که از آن بی نیازی و من گوش فرا ندادم

کاروانسرا! درست می بینم! باورم نمی شود احساس می کنم که این هم مانند سرآب هایی است که در را دیده بودم . اما کاروانسرا که خیالی نمی شود. می شود؟ چشم هایم را چندبار بستم و گشودم اما کاروانسرا محو نشد امید پیدا کردم امیداور شدم که باز بتوانم شهرم، خواهرم ، پدر و مادرم را ببینم . قدم هایم را هرگونه که بود تندتر کردم . جان تازه را در بدن احساس می کردم . ساعتی طول کشید که به نزدیکی آن کاروانسرا رسیدم راه زیادی تا کاروانسرا نمانده بود اما پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشتند . احساس کردم بدنم بی حس شده است و آرام آرام با دستان نامرئی ، صحرا من را بر روی زمین می اندازد.))

ادامه دارد...

آلان چیزیبه ذهنم نمی یاد بعدا پرش می کنم
Designed By Erfan Powered by Bayan