وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی

زیباترین حسی که می شه توی زندگی درک کرد حس خداپرستیه

داستان فقیر امانتدار بخش 9

  • ۲۰:۰۵

((چهارصد سکه طلا! تازه او گفت که ارزش این انگشتر بسیار بیشتر از این است . چرا باید چنین گنجی را به این آسانی از دست بدهم من که زحمت کشتن یک نفر را به خودم داده ام او را هم می کشم، هم چهارصد سکه را صاحب می شوم هم انگشتر باقی می ماند . اگرچه که هیچ معلوم نیست شاید دارایی او خیلی بیش از این ها باشد))

فکر و خیال، فضل را به کشتن ترغیب می کرد، خنجری را که هنوز اثرات خون عمران بر آن بود را از زیر شال که دور کمرش پیچیده بود درآورد و در آستین هایش پنهان کرد .پله ها را با آرامی و به گونه ای که فیض متوجه نشود پائین آمد. فیض به او سلام کرد اما او به جای جواب یقه اش را گرفت و خواست که خنجر را بر سینه اش فرود آورد که ناگاه عبدالله با چوبی محکم بر پشت سر او زد و او نقش بر زمین شد.

((در حال سخن با فیض بودم که احساس کردم قدم هایی نزدیک به زیرزمین می شود به فیض اشاره ای کردم و پنهان شدم وقتی فضل پائین آمد و گریبان فیض را گرفت فرصت را غنیمت شمردم و با چوبی محکم بر فرق سر او کوبیدم))

***

_عبدالله ، باز هم می گویم ، دوست دارم نزد من بمانی و مباشر من باشی

_مرا فضای کاخ سنگین می آید ، کوخ را بیش از کاخ دوست می دارم ، در همین دو هفته ای که کاروانسرا  را ندیده ام حسابی دلم برایش تنگ شده است.آنجا راحت ترم.

_در این دو هفته ، هر چه گفتم افاده نکرد ، پس اگر این مکان را دوست نمی داری دیگر اصرار نمی کنم اما تنها با دو شرط به این امر راضی می شوم

_بفرمائید

_وارثانِ صاحب آن کاروانسرا را یافتم و آنجا و مقدار زیادی از اطراف آن را خریدم ، به دلیل گسترش شهر به گونه ای که اکنون فاصله بین شهر و آن کاروانسرا تنها سه فرسخ است ، کاروانسرا دیگر آنجا رونقی ندارد پس تصمیم گرفتم با همان بیست جریب اضافه دستور به ساخت خانهِ باغی بزرگی را بدهم که خانه اش محل آسایش و باغ بزرگش محل درآمدت شود

_خانه و باغی به این بزرگی برای من زیاد است، من یک نفرم و چنین زمین بزرگی را توان مدیریت ندارم

_لازم نیست تو کاری بکنی ! من خود چند غلام و کنیز به تو هدیه می دهم تا کارهایت را انجام دهند

_نمی توانم بپذیرم.

_اگر نپذیری نمی گذارم از اینجا بروی تازه هنوز یک شرط دیگر هم دارم

_پس خانه ی بزرگ را لازم نیست باغ بزرگی باشد که از درآمد آن به فقرا برسد

_ خانه بزرگ را لازم داری ، همسرت چه می شود نمی توانی که او را در اتاقکی مهمان کنی

_ همسر! من که همسری ندارم

_شرط دوم همین است ، خواهرم آمنه، دختری اهل فضل است که اشراف بسیاری خواهان وصلت با اویند، اما آنها او را بخاطر جایگاهش می خواهند نه خود او

_از کجا می دانی که من اینچنین نباشد

_تو آزمایشت را پس دادی؟

_اگر او نخواهد که به همسری من درآید چه ؟

_ من با آمنه سخن گفتم او به این وصلت راضی است

_نمی دانم که تاکنون این موضوع را فهمیده ای یا نه من شیعه ام با این مطلب مشکلی نداری؟

_بالاتر از شیعه و سنی بودن آن است که هر دو مسلمانیم، چی مشکلی دارد وصلت مسلمان با مسلمان؟

_سلّمنا! ما تسلیم شدیم ، از این مطلب بگذریم فضل را چه شد

_ او را به قاضی القضات شهر سپردیم چون مرا مجروح ساخته بود و اموالم را ربوده بود به حبس محکوم شد،حبسی طولانی

_تو فرزند امیر این سرزمینی می توانستی دستور بدهی تا بدون حکم سرش را از تنش جدا کنند چرا چنین نکردی ؟

_نکند این گمان را داری که علی علیه السلام تنها متعلق به شماست ، ماهم از رسم علی چیزهایی فراگرفته ایم مثلا ماجرای دزدیدن زره حضرت توسط آن شخص یهودی

عمران عبدالله را در آغوش گرفت سپس او را به اتاق خویش برد و به عبدالله گفت : انگشتت را جلو بیاور

_نمی خواهد ، محبت تو همه گونه مرا شرمنده ساخته است

_این ربطی به محبت ندارد هدیه ازدواج توست

عبدالله انگشتش را جلو آورد و عمران انگشتر را در انگشت عبدالله کرد .عبدالله گویا مطلبی را بخاطر آورده باشد به عمران گفت : راستی ، از آن سکه که هزینه تیمارت شد یک سکه باقی مانده است آن را چه کنم

عمران لبخندی زد و گفت : مگر می شود جز به امنتداری اینچنین، عروسی عفیف را به امانت سپرد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آلان چیزیبه ذهنم نمی یاد بعدا پرش می کنم
Designed By Erfan Powered by Bayan