وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی

زیباترین حسی که می شه توی زندگی درک کرد حس خداپرستیه

داستان فقیر امانتدار بخش 2

  • ۱۹:۴۶

ادامه داستان:

((به آسمان نگاه انداختم خورشید ، در حال ترک صحرا بود .شاید ساعتی بیشتر تا غروب نمانده باشد . گمان می کنم به اندازه ای بیش از یک ساعت از کاروانسرا دورشده ام و باید هم اکنون باز گردم تا قبل از اذان مغرب به آنجا برسم .پارچه ای را که هیزم ها را در آن می گذاشتم از پشتم پائین آوردم و هیزم هایی را که در اینجا جمع کرده بودم را بدان افزودم و آن را باز بر پشت خود نهادم و حرکت کردم. از میانه راه گذشته بودم که جوانی را دیدم که بر زمین افتاده بود صورتم را به صورتش نزدیک کردم و هوای گرمی را که گویا هوای نفس زدنش بود احساس کردم. او زنده بود. به اندازه ای همراه خود بار داشتم که دیگر توان حمل کردن او را نداشته باشم. اما آیا مقداری هیزم ارزش آن را داشت که جوانی را محکوم به مرگ کنم. هیزم ها را بر زمین نهادم و تنها پارچه ی آن را بر کمر بستم و جوان را بر دوش خود سوار کردم ))

***

((چشمانم را گشودم جوانی نحیف با لباس های ژولیده را بر بالای بالین خود دیدم. نمی دانستم که آیا جان از کف بیرون داده ام و اینجا عالم برزخ است یا نه از او پرسیدم : من کجاهستم؟

جوان در حالی که دستمال نم دارش را بر روی پیشانی من می گذاشت پاسخ داد: تو در کاروانسرای مخروبه ای

احساس کردم که همان کاروانسرایی را می گفت که من به دنبال رسیدن به آن بودم. این خبر خوبی بود یعنی که من هنوز هم زنده ام اما کاروانسرایی که من دیده بودم حداقل از بیرون سالم بود پس از او پرسیدم:کاروانسرا که مخروبه نبود؟

_ظاهرش و بیرونش بله ، اما از درون مخروبه است و بجز من و رفیقم فضل کسی در آن ساکن نیست

_نام تو چیست؟

_من عبدالله ام، تو چه نام داری؟

_عمران

بعد کاسه ای را که در آن تلیتی از نان و شیر بود جلوی روی من آورد و گفت: جانی در بدن نداری بیا و مقداری نان و شیر بخور

من هم که بسیار گرسنه بودم کاسه را از و او گرفتم و با ولع شروع به خوردن کردم

_در این صحرا چه می کنی؟

_به تجارت راهی بودم ؛ که در راه بازگشت سارقان به کاروان زدند ، اموال را ربودند و کاروانیان را از دم تیغ رهانیدند اما من توانستم که از قافله جان سالم بدر برم زیرا مباشر با وفای پدرم سد راه آنان شد تا من فرصت فرار پیدا کنم

ادامه دارد...

داستان فقیر امانتدار بخش 1

  • ۱۹:۴۵

شروع داستان:

نور شدید آفتاب به حدی زمین را گرم کرده بود که گویی کسی آتشی به زیر پای رهگذران صحرای صبا روشن کرده و آنان را وادار کرده بود که از توقف های میان راهی خود به حد توان بکاهند.کاروانسرایی که در گذشته در هشت فرسخی شهر قرار داشت یکی از همان محدود مسیرهای بود که کاروانیان برای استراحت و گذراندن شب به آن پناه می بردند ولی چون شهر شجره وسعت یافته بود دیگر آن کاروانسرا از رونق افتاده بود و کم کم تبدیل به خرابه شده بود . خرابه ای که اگرچه دیگر مسافری را به چشم نمی دید اما مکانی شده بود تا عبدالله و فضل بی خانمان را در خود ساکن کند.

عبدالله با آنکه بدنی نحیف داشت. اما از بعدِ نماز صبح تیشه خود را برمی داشت و به جان درختان و بوته های نامنظمی که در اطراف کاروانسرا روئیده بودند می افتاد و جز برای اقامه نماز دست از کار نمی کشید .

اما فضل راه دیگری را برای امرار معاش یافته بود او تنها هفته ای یکبار به شهر می رفت تا اگر شخصی ساده را دید او را بفریبد، و اگر مالی را یافت آن را برباید،یا اگر هیچ کدام از این ها عایدش نمی شد دست گدایی دراز می کرد و از مردم تقاضای پول و نانی می کرد تا به هرشکلی که شده مزد خود را از حاصل کار دیگران بگیرد و این کار را تا جایی ادامه می داد که احساس کند قوت یک هفته اش را جمع آوری کرده است .

 

***

((خستگی امانم را بریده بود. نمی دانستم که در کجای این بیابان بی آب و علف گیر افتاده ام. بیابانی که نه چیزی برای خوردن داشت و نه آبی برای نویشیدن، درخت داشت اما درختان بی میوه و خشک که حتی برگ آنچنانی هم نداشتند تا ظاهر خویشتن را سرسبز جلوه دهند. اما در آب از آن هم فقیر تر بود.آب، جز همان آب شوری که هشت فرسخ پیش به چشم دیده و کمی از آن نوشیده بودم را در دامان این صحرا که تا کنون ندیده ام. بالاتر از تشنگی و گرسنگی آنچه مرا آزار می دهد نا امیدی از نجات است هرچه جلوتر می روم پاهایم سست تر می شود. گویا که آنان نیز دریافته اند که مرا از این صحرا راه نجاتی نیست.چقدر پدرم من را از سفر تجاری باز داشت. چقدر او به من گفت که چرا به کار تجارت می پردازی در حالی که از آن بی نیازی و من گوش فرا ندادم

کاروانسرا! درست می بینم! باورم نمی شود احساس می کنم که این هم مانند سرآب هایی است که در را دیده بودم . اما کاروانسرا که خیالی نمی شود. می شود؟ چشم هایم را چندبار بستم و گشودم اما کاروانسرا محو نشد امید پیدا کردم امیداور شدم که باز بتوانم شهرم، خواهرم ، پدر و مادرم را ببینم . قدم هایم را هرگونه که بود تندتر کردم . جان تازه را در بدن احساس می کردم . ساعتی طول کشید که به نزدیکی آن کاروانسرا رسیدم راه زیادی تا کاروانسرا نمانده بود اما پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشتند . احساس کردم بدنم بی حس شده است و آرام آرام با دستان نامرئی ، صحرا من را بر روی زمین می اندازد.))

ادامه دارد...

داستان اولم

  • ۱۴:۴۲

سلام این داستان اولین داستانی که نوشتم

اسمش فقیر امانتداره

این داستان رو به عنوان پروژه پایانی دوره آموزش نویسندگی ( داستان نویسی) استاد سرشار فرستادم

عیب زیاد داره اما قشنگه

زاویه دیدش تلفیقیه و سعی کردم مثل آنک؛آن یتیم نظر کرده باشه اما ما کجا و استاد سرشار کجا تازه اونم در اولین کارم

ولی خدایش بد نیست یعنی خودم که می گم قشنگه

شماهم وقت کردید بخونین...

به صورت سریالی و 9 تیکه ای ارسال می شه که از 4 آذر 98 هر دوشب یکبار

برای خوندنش بر روی نوشته فقیر امانتدار کلیک کنید

۱ ۲
آلان چیزیبه ذهنم نمی یاد بعدا پرش می کنم
Designed By Erfan Powered by Bayan